Filippo Sorcinelli - Io Non Ho Mani Che Mi Accarezzino il Volto

اونوم ایو نون هو مانی چی می اکرزینو ال وولتو

مردانه - زنانه
کد کالا : ATR-36593
نوع عطر : نا معلوم
check icon ضمانت اصالت کالا
مشخصات رایحه
گروه بویایی : شرقی ادویه ای
عطار :
طبع : گرم
مشخصات تولید
نام برند : فیلیپو سورچینلی
کشور مبدأ : ایتالیا
سال عرضه : 2017
کد کالا : ATR-36593
check icon ضمانت اصالت کالا
تعداد بن این کالا : 0
بن های فعلی شما : 0
می‌توانید مصرف کنید : 0
قیمت پس از مصرف بن ها
0 تومان
رای کاربران
  • عاشقشم
    13
  • نمی پسندم
    4
  • - 25 سال
    0
  • + 25 سال
    6
  • + 45 سال
    2
  • روزانه
    0
  • رسمی
    7
تعداد رای های ثبت شده : 45
ترکیبات اعلام شده
توضیحات

«هیچ دستی نیست که صورتم را نوازش کند». این بیت آغازین شعری از دیوید ماریا تورولدو در سال ۱۹۴۸ است که ماریو جیاکوملی، عکاس ایتالیایی، آن را به عنوان نام مجموعه‌ای از عکس‌هایش در اوایل دههٔ‌ ۱۹۶۰ انتخاب کرد. پایه‌گذار برند اونوم و سازندهٔ هنرمند این عطر جدید، فلیپو سورچینلی، از این عکس‌ها الهام گرفتند. عکس‌هایی تأثیربرانگیز و تصاویری محبت‌آمیز از کشیش‌های جوانی که با شادمانی در حال جست‌وخیز، رقص و بازی‌اند. این عطر رایحه‌ای برآمده از تصاویری جذاب است که انسانیتی که در زیر خرقهٔ مشکی کشیش‌ها پنهان شده است، منعکس می‌کند.

این عطر با تشعشعی جوشنده از بوی زنندهٔ برگ درخت نارنج و ترنج منتشر می‌شود که رایحه‌های اصلی‌اش را برملا می‌کند: رایحه‌ای نفس‌گیر که ترکیب بی‌نقصی از رایحه سدر با چاشنی‌هایی نظیر دارچین، و سالویا اسکلاریا، یلانگ یلانگ و صمغ است. خشکاندهٔ عطر یادآور تصویری است که از این مدرسه دینی داریم، ساختمان دیوارسنگی‌اش با رایحهٔ چوب صندل طنین‌انداز می‌شود، و مراسم مذهبی در رایحه‌های گیاه لوبان و بخور خوشبو، و عطر گرم تنباکو پنهان شده است. این عطر شما را به عکس‌های جیاکوملی از مرد کشیش سیگاربه‌دست می‌برد - وقتی که کشیش این تصاویر را دید، کارد به استخوانش رسید، و دیگر نگذاشت عکاس باری دیگر از آن آموزشگاه علوم دینی عکس بگیرد.

برند فیلیپو سورچینلی
طبع گرم
سال عرضه 2017
گروه بویایی شرقی ادویه ای
کشور مبدأ ایتالیا
مناسب برای آقایان و بانوان
اسانس اولیه ترنج ، برگ درخت نارنج، صمغ درختچه مر، صمغ گالبانیوم
اسانس میانی سدر ، شمعدانی ، دارچین ، گل یلانگ ، سالویا اسکلاریا، بوته وحشی جاوی
اسانس پایه دانه تونکا ، لوبان ، کهربا، چوب صندل سفید ، تنباکو ، روایح دودی
نمره کاربران
Io Non Ho Mani Che Mi Accarezzino il Volto-اونوم ایو نون هو مانی چی می اکرزینو ال وولتو
رایحه
9
13 رای
ماندگاری
8.7
13 رای
پخش بو
8.7
13 رای
طراحی شیشه
9.5
13 رای
این عطر برای من یاد آور ...
عطرگرام
نظرات کاربران (19 نظر)
راهنمایی مطالعه نظرات :
* نظرات اصلی که بدون خط آبی هستند نظرات مرتبط با محصول می باشند. نظرات پاسخ که با خط آبی هستند ممکن است از بحث در مورد این ادکلن فراتر رفته باشند.
** برای مطالعه نظراتی که صرفا مرتبط با این محصول هستند نظرات اصلی را مطالعه نمایید.
اونوم! خلائی حَزین در کِشاکِش مفهومِ انتزاع وَ ناسازه ای مطرود در بطنِ یک اساسِ بیگانه. جاندارانی هبوط کرده که از جانِ خویش می‌خورند و جوهرِ وجودشان را بر روی پوستِ گونه‌ی آدمیزاد قی می‌کنند. اونوم را می‌توان به نوعی از نشانه های آخرالزمانِ فرضی دانست!

وقتی شب گذشته چندخطی از شماره سه اندی تاورِ عاصی نوشتم خیلی از لحاظ فکری خسته و غیرمسلط بودم. ترجیح دادم نوشتن در موردِ این دجال رو موکول کنم به قلبِ شب! جایی که خودم زنده‌تر میشم وَ اونوم هم بهش تعلق داره. بله، سیاهی! ولی سیاهی دقیقا یعنی چی؟ یعنی نور! هر منبعِ نورِ عظیمی در چشم ما ابتدا تبدیل به یک سیاهی مطلق وَ بعد روشنایی در ثقلِ اون تیرگی و سیاهی خلق میشه!
اما آیا همیشه این فرضیه عملی میشه؟ خیر. چرا؟ چون برخی سیاهی‌ها نور رو می‌بلعند! مانند سیاهچاله هایی که تو کهشکهان زندگی میکنن. برخی دیگر اصلا نور را نمیشناسن. مثل عمق دورافتاده یِ یک غارِ زیر زمینی!
این نژاد از تیرگی خطرناک‌تر است. بشر امکان معاشرت با تیرگی های اولیه و پیش پاافتاده رو داره اما هنوز از لحاظ زیست وَ روان شناسی توان وَ وُسعِ کافی برای برخورد با انواع خطرناک تیرگی رو نداره!
حدود ده درصد از آدم‌ها می‌تونن تاریکی به مثابه نور رو بفهمن! تاریکی به مثابه سایه رو هم همینطور! وباقی آدم ها فقط میدونن وقتی یه جا لامپ روشن نیست یعنی تاریکه! نوددرصد! :) برای همینِ که فسلفه و ابعاد ژرف هنر هیچوقت خریدار نداره. و چرندیات به وفور مورد استقبال قرار میگیره :) چون اون هنروفلسفه داره از جهانی صحبت میکنه که سوژه هیچ تصور و درکی ازش نداره.
اما کمتر از یک درصد هم هستن که میتونن تاریکی به مثابه تاریکی رو درک کنن...! وَ ای کاش بشر می‌فهمید منشا تمام آنچه تحت عنوانِ رازِهستی میشناسه زیر کلید واژه 'سیاهی' مخفی شده و نور رو برای فریب بهش نشون دادن :)

یک شبِ خیلی سرد و بارانی که بچه‌های کوچولویِ سر چهارراه ها سنگِ خَشن رو مُتَکا میکردن و مانند جنینِ مُرده در رَحِم مادر معصومانه و بی‌حرکت بررویِ زمینِ بی‌رحم می‌خوابیدن وَ همزمان شبه مَردهایِ خرسِ گنده‌ی بی بخارِ کوتوله یِ هرجاییِ وَلَدِچموش، میزانِ حرارتِ بخاری ماشین های حماقتشون رو زیادتر میکردن، این دو بلا و طوفان توسط یک مجنونِ مُرتد به سرزمین من نازل شدن!
Io non ho mani che mi accarezzino il volto - Opus
قبل از هرچیز بگم یک شبانه روز به ایو نون هو مانی (که تلفظ ایتالیایی اش متفاوته) فقط نگاه کردم و در شاعرانه‌ی اسم و فلسفه‌هایِ به خواب رفته در اعماقش ذوب شدم...! اووو فهمیدم این اسم یا بهتر بگم بیت یا مصرَع و شعر میرسه به یک روحانی و و و...
دستی نیست، صورتم را نوازش کند.
There are no hands to caress my face
من اگر نگم آخ، اگر نگم ای وای، چی بگم؟
البته شاید معانی دیگه داشته باشه. که اصلا برام مهم نیست
من این عطر رو با همین مفهوم و همان فلسفه تو ذهنم تا همیشه نگه میدارم!
[بعد برخی از بانمک‌های عرصه می‌فرمایند فقط بگو وتیور خاکی و عود عربی :/ آقا، خانم اینجا ما عمیقا با فسلفه، علم وَ هنر در ارتباطیم. به اقیانوسِ هر عطر کلی دریا و رودخانه ی باشکوه سرازیر میشه... پای جادو میاد وسط! نمیدونم چطور این رو متوجه نمیشن!]
وقتی ایونون هومانی رو استشمام کردم خیلی زود فهمیدم که هیچوقت نمیتونم از دست فُرم رایحه اش خلاص شم. اون کهربای لعنتی سرخی رو از چهره‌ی من برای همیشه گرفت. تبدیل به یک کلوخ سنگیِ غصه‌دار شد که به شیشه‌ی رَوانم برخورد کرد. حس میکردم قلبم به جای خون، مصیبت رو به سمت مغزم پمپاژ میکنه... نورنَدیده! تاریک تاریک تاریک....
یکی میگفت نه اصلا! خلاصه بگم. جانم تو نمیفهمی :)
چند نوع تعریف برای تاریکی داریم...
یک اتاق رو تصور کنید. لامپ رو خاموش می‌کنید و تاریک میشه
یک جنگل رو تصور کنید. خورشید غروب میکنه و تاریک میشه
حال عمیق‌ترین نقاط یک اقیانوس رو تصور کنید. ذراتی که اونجا زندگی میکنن هیچ تصوری از فوتون‌هایِ نور ندارن. روشنایی هیچ تعریفی در اونجا پیدا نمیکنه. در واقع اون ها حتی نمیدونن تاریکی چیه. حس عجیبی داره. سیاهی در اونجا حادث نمیشه بلکه واقع است. یعنی قدیم است. همیشه بوده... از قبل. قبل تر. سابق! تاریکی در اونجا با ازبین رفتن نور ایجاد نمیشه. بلکه یک جریانِ دائم است! میشه گفت سیاهی پیشه اون فضاست.
برخی از اثرهای هنری در تیرگی اینچنین هستن. یعنی ماهیت اون مخلوق هیچ شناختی از نور نداره! نمیشه به این آثار گفت تیره! اگر هم بگیم فقط برای انتقال مفهوم است...

فسیلِ سمیِ نورنَشناسِ نفرین شده ی وجود تو را بو کشیدم. جادو آغاز شد وَ قلبِ چروکیده ام زیر چنگالِ وحشیِ افسانه ات چنگار به خود دید!

یعنی برای من به حدی نورندیده، تار، محو وَ غم زده بود که حس میکردم یکی داره به قلبم چنگ میزنه. دقیقا شبیه به تماشای یک کالسکه بزرگ مِشکی با اسب‌های یک دست سیاه (در دل یک شب تیره و اتمسفری اشباع از مه غلیظ و دود) که یک جنازه رو به سمت قبرستان میبرن. قبرستانی که در دلِ جنگلی انبوه واقع شده! تلخی، اضطراب و وَهمِ این تصویر اینه که کالسکه یک سوارِ سفید پوش داره که مو و چشم‌هاش یخ زده هستن! یعنی یک نوع از سردترین نژادهای رنگ سفید! سواری که مرتب به شما نگاه میکنه. تصویرهای سمی و نگران کننده ای ازش گرفتم. خطرناکه برای من. خیلی زیاد! مثل بازی کردن یک بچه است با چرخ گوشت روشن! امکان داره واقعا قتل عام شه روانم توسط چنین تصاویری...

دوست ندارم چگونگی های این عطر رو بازنویسی کنم. چون از لحاظ تصویری خیلی نفرین شده است وَ اصلا مناسب چنین فضایی نیست و از لحاظ آکادمیک هم من باید برای اجدادم فراخوان بفرستم شاید باهم بتونیم یک بررسی سطحی درموردش ارائه بدیم! من مثل باقی دوستانِ مسلط و ریلکس نمیتونم در مورد چیستی چنین هنرهایی دانش خرد کنم :) فقط بدونید بد ضربه ای خوردم ازش...!



اینک اُپوس! یک نفرینِ منحوسِ رها در رودخانه‌ی اعصابِ انسان! کاملا رفتارِ تسخیری از خودش بروز میده. احتمالا این عطر از دیگِ ساحره هایی که تو جنگل های نفرین شده زندگی میکنن بیرون زده. بعدتر که چهره فیلیپو سورچینِلی رو دیدم یقین پیدا کردم که این آقا با عالم پنهان در ارتباطه. در صورتی که من به وجودداشتنِ همین عالمِ به ظاهر واضح هم باور کامل ندارم!! ولی خب. بر سَرِ میزِ قمارِ سورچینلی حاضرم به هر شرطی تن بدم و با هر دستی ببازم!
دقیقا جایی که کشتی نوح منِ تک و تنها رو با خودش نبرده بود! چنان طوفانی تو جغرافیای شبح زده و منفردم ایجاد کرد این عطر که تا یک مدت چهره سورچینلی از سرم بیرون نمی‌رفت...
کلی نوشته خلق شد... برخی آثار هنری عمیقا منبع الهام هستن. یعنی خودشون توسط یک یا چندین وحی ایجاد میشن و میرن که اون الهامات رو به دیگران انتقال بدن. در واقع خصلت نبی گونه به خودشون می‌گیرن. میشن رابط بین عالم بالا و پایین. شاید پایین و بالا!

پرده اول: اولین بار برروی پوست مصنوعی که برروی اون تتو تمرین میکنن! دو پاف اسپری کردم. دقیقا شبیه به کسی شدم که یک نیروی ماورایی هُلِش میده به میانِ یک میدان جنگ عظیمِ ماقبل باستان و در کسری از ثانیه توسط اژدهای دوسر مغزش میترکه. وقتی چشم باز میکنه میبینه بغل دست شیطان نشسته!
هیچ و پوچ... مطلق نفهمیدم چی شد.
مثل اینکه تمام دندان هاتون رو بکشید دقیقا زمانی که بیهوش هستید! یک فاجعه در قلب بی‌خبری
اگر میتونستم حتما میرفتم معابدِ لهاسا تبت چندین سال فقط برگ درخت ها رو جارو میکردم، موی راهبان معبد رو میتراشیدم و کلا تارک دنیا میشدم...!
اصلاح میکنم. رایحه رو نشناختم! نفهمیدن درست نیست.
غیرقابل شناسایی هم نیست. من فقط نشناختم. همین. :)

پرده دوم: دوشب بعد! برروی پوست خودم. بعد از اسپری آنومی عجیبی بین عضلاتم ایجاد شد که اگر امیل دورکیم زنده بود باید از روی احوالاتِ من کتاب خودکشی رو بازنویسی می‌کرد! جریان فلورال که کلاسیک ترین اطوار پوردی رو در خودش داشت... نمیدونم چطوری بگم. خیلی حس خامی میکنم اگر بخوام تشریحی ازش داشته باشم. برخی راحت این کارو میکنن. خوشبحالشون... :)

پرده سوم : شخص مُرتد رفت سفر، بیست و سه روز بعد برگشت. ساعت شش صبح. یک پاف روی گردن، یک پاف برروی ساعد. نیم ساعت بعد. احساسات عمیق رمنس تراژیک به همراه تشویش :| تصویر؟ شبیه به یک مرد که در میانه قرون وسطی عاشق دختر یکی از تندروهای مذهبی شده و قرار به جرم بزهکاری و انحراف قبل از طلوع آفتاب به آتش کشیده شه! اون عطر رو پوستم داشت قیامت می‌کرد که تو دفترم نوشتم...

من! آن پسرِ دهقانِ بیچاره!
که قبل از طلوع
توسط جادوگرانِ کلیسا...
به آتش کشیده خواهم شد
تو! آن دخترِ راهبِ ملعون!
که بعد از طلوع
خاکستر مرا به باد هم نخواهی داد...!


کاملا شبیه به روان‌گردان برخورد می‌کرد. ویژن پشت ویژن :)


از اون صبح تا به این صبح که در حال نوشتن چنین مطلبی هستم و نمیدونم چه زمانی به دیده‌ی محترم شما می‌رسه دیگه سراغ سورچینلی نرفتم و نخواهم رفت...! برای شخص من خطرناک هستن این دست هنرها. چرا؟ چون عادت دارم نقاشی، عکس، ادبیات، موسیقی و عطر رو تبدیل به تصاویر محرک کنم! براشون داستان نویسی مجدد میکنم... فکر میکنم قطعه ایکس از باخ اگر یک تصویر بود چگونه کانسپتی میتونست داشته باشه؟! یا دِزدِمونای شکسپیر چه شمایلی... ‌! وَ...
چند وقت پیش نقاشی های پینکنی سایمنز رو تماشا میکردم.
Pinckney Marcius Simons
چنان خودم رو به دارِ هنر این آدم آویختم که اگر کارهای معمولِ روزمره وجود نداشتن وَ من مجبور به ترک خونه نبودم قطعا تلف میشدم :)


بازهم میگم خوش بحال کسانی که با بی نور بودن این دست هنرها کاری ندارن و خیلی راحت نقدوبررسی میکنن همه ابعادش رو :) این یک امیتاز محسوب میشه! چون شخصی مثل من حتی دیگه نمیتونه از پاره‌ی بزرگی از آثار لذت ببره!!!


شنیدم! پچ‌پچ هایی از پشت سرم
تو بودی، جانورِ آدمخوار
خون آشام.
تو هستی. همیشه. هرلحظه. همانجا
رگِ گردنِ من تشنه ی دندان توست!
دراکولای تودار!
جاودان کن مرا؛ مانند خودت...
30 آذر 1400 پاسخ تشکر
37 تشکر شده توسط : آرش محسن جمالیان
مسیح جان سلام:
لذت بردم و کیف کردم از نگارش، تصویر سازی و توصیفات زیبای تو .
یه کارگردان قابل میتونه با الهام به همین چند خطی که نوشتی سرد ترین و دارک ترین سکانس ها رو بازسازی کنه. جوری از سیاهی و تاریکی نواختی و فضای این کار رو سرودی که دقیقا منو به عمق سیاهی ها بردی. سیاهی واقعی و مفهومی و جان دار. فضایی تاریک که فقط حضور عجیب الخلقه ها و ناشناخته رو میتونی توش تماشا کنی.
شخصا بسیار زیاد لذت بردم از این مینی سناریوی زیبا و تاثیر گذاری که برامون نوشتی.
01 دی 1400 پاسخ تشکر
25 تشکر شده توسط : آرش nazanin
خورشیدی بی‌گرما، شش ماه بر فَرازش بال می‌گسترد
و شش ماهِ دیگر، تیرگی زمین را می‌پوشاند
سرزمینی‌ست برهنه‌تر از سرزمینِ قطبی
نه جانوری، نه رودی، نه سبزه‌ای، نه بیشه‌ای
وحشتی در جهان نیست
که از خشونتِ سردِ این خورشیدِ یخ‌زده
و این شبِ پهناورِ همسانِ نخستین روزهایِ جهان، افزون‌تر باشد.

درود برشما...
این شعرِ 'شارل بودلر' دقیقا سرزمینِ اونوم رو تصویر میکنه!

شما میزانِ تیرگیِ این نوشته‌ رو لمس کردید چون قبلا با جاندارانِ سورچینلی ملاقات داشتید! بقول خودتون : زنده باد :)

جناب شوشتری من خیلی خرسندم که شما عزیزانم رو در این دوره‌ی سرد و آدمکش درکنار خودم دارم. بسیار سپاسگزارم که بی توجه از نوشته‌های من عبور نمی‌کنید وَ برای شما نور، سلامتی و شادی رو آرزو میکنم جانم.
01 دی 1400 پاسخ تشکر
26 تشکر شده توسط : آرش nazanin
درود بر جناب مسیح
نگرش شما به عطر، برای من جذاب شده!
به نظر میرسه که من هم باید از تماشای سطحی روایح عبور کنم و وارد کارزار بشم!!
این یافته رو، فقط بخاطر خوندن نوشته های تامل برانگیز شما نمیگم. بلکه توی این مدت متوجه شدم که انگار بعضی عطرها، با زبان خاص خودشون، دارن سعی میکنن که با من ارتباط بگیرن!!!
انگار که برخی عطرها روح دارن و حاوی پیغامی هستن. به سان اینکه سازنده اون عطر، قسمتی از وجودش رو در این عطر، تعبیه کرده و با عشقی که بهش بخشیده، اون رو زنده کرده! شاید بخاطر همینه که گاهی در اولین برخورد با یک عطر، باهاش ارتباطی فراتر از حس بویایی میگیریم و یا برعکس گاهی حس میکنیم که یک کار صرفا تجاری، لال و یا ما نسبت به اون کر هستیم!
افسوس که دیر با دنیای روایح آشنا شدم و افسوس تر که زمان کافی جهت غوص در این اقیانوس بی کران رو ندارم...
اما در انتها میخواستم ازت قدردانی کنم. میدونم که به بند کشیدن افکار، هم سخت و زمان برهست و هم جرئت میخواد و زلالیت! باشد که لذت گفتگو در باب دنیای یگانه عطاری، بیش از پیش فراهم شود!
غرق لذت باشی مسیح تاریکی 🧛‍♂️
01 دی 1400 پاسخ تشکر
16 تشکر شده توسط : nazanin آرش
دورد برشما.
فرمودید : عطرها با زبان خاصِ خودشون سعی میکنن که با من ارتباط بگیرن! / باید عرض کنم بله جانم! رازهایِ مگویِ عطار رو توسط رایحه ها در گوش چپ ما نجوا می‌کنن :)

جناب دادجو عزیز من همواره تصورم اینه که هنر، علم، فلسفه، عرفان و... جهانِ پیغام و پَسغام هستن. جهانِ ایما و اشاره! نقاشی، معماری، مجسمه‌سازی، پزشکی، مکانیک، موسیقی، روباتیک، ادبیات، فیزیک، شیمی، نجوم و... همه نبی و پیام‌آورند :)
وَ مخاطب شریک در این وحی و مکاشفه!
مخاطب از یک جایی به بعد محقق، از محقق به منتقد و در نهایت خودش به خالق تبدیل میشه. به نوعی میشه گفت کل هدف انسان از بودن در این گستره‌ی باشکوه هم همینه. ما به دنبال خداگونه شدن هستیم. به دنبال خالق بودن...! این بزرگترین فتیش آدمیزاد در طول تاریخ بوده وَ هست.
اگر اشتباه نکنم هانس گادامِر می‌نویسه : درکِ اثرِ هنری مستلزمِ فعالیتِ تخیلیِ تماشاگر یا مخاطب است. فعالیتی که کمتر از خلاقیت تخیلیِ خالقِ اثر نیست! می‌توان گفت ذهنِ هنرمند و مخاطب همواره و متقابلا به فعالیت خلاقانه می‌پردازند. هنر بازی است که هنرمند و مخاطب در آن 'مشترک' هستند!

خلاصه این که ما محکوم به رویاپردازی هستیم!
وگرنه واقعیت، حقیقتِ مارو به باد میده!!
برای این بلندپروازی چه چیزی بهتر از هنر...
چه چیز بهتر از عطر، موسیقی، ادبیات و...
وَ چه کسی بهتر از من، تو... ما :)
01 دی 1400 پاسخ تشکر
28 تشکر شده توسط : الف.ر ش Sajjad

سلام خدمت همگی

برداشت اشتباه از نام یک عطر یا از طراحی باتل اون عطر موجب میشه ریویو شما تحت تاثیر احساسات شما در مورد اون عطر قرار بگیره و فضای عطر بدرستی توصیف نشه و حتی خیلی اشتباه توصیف بشه ،
این اتفاق در مورد عطرهای اونوم در این فضا زیاد رخ داده و این باعث میشه خریدار دید خوبی نسبت به این عطرها نداشته باشه و حس کنه استفاده از این عطرها باعث احساس غم و اندوه و تنهایی و ترس بشه،

من خودم با خوندن ریویوهای عطرهای اونوم این احساس رو داشتم ،
حس میکردم با پوشیدن این عطرها ، غم و اندوه و تنهایی به سراغم میاد و باید زمان رو در تاریکی سر کنم و منتظر بمونم هانیبال بیاد منو گاز بگیره!

بسیار حسرت میخورم چرا زودتر به سراغ عطرهای اونوم نرفتم ، اون موقع که خیلی ارزون بودند و من توجهی بهشون نکردم ،
ولی وقتی تستشون کردم فهمیدم که اون ریویوها ربطی به فضای عطرها نداشته ...

در مورد این عطر هم همینطور ،
هیچ دستی نیست که صورتم را نوازش کند ، به کشیش های جوانی اشاره میکنه که دور از خانواده هاشون هستند ولی ولی ،
در کنار هم شاد و خوشحال هستند ،
جیاکوملی اون لحظات رو با عکس هاش به تصویر کشیده ،
فیلیپو برای این عطر از اون تصاویر الهام گرفته،
در اون تصاویر کشیش جوانی در حال سیگار کشیدن هست ،

فضای این عطر به شدت تنباکویی و ادویه ایه هست ،
انقدر که حس میکنید یک نفر در کنار شما سیگار برگ میکشه ،
بوی ادویه ها بسیار دلنشین هست ،
این فضا بر یک بستر شیرین ، جذاب و دوست داشتنی شده،
پخش و ماندگاری خیلی خوبی داره ،
به دوستداران روایح تنباکویی و ادویه ای به شدت پیشنهاد میشه ،
تاریکی و غم و اندوه رو در مورد این عطر فراموش کنید.

[EDITED] 1402/03/15 22:24
14 خرداد 1402 پاسخ تشکر
33 تشکر شده توسط : Farahnaz رضا عطردوست

10
رایحه
9
ماندگاری
9
پخش بو
10
طراحی شیشه
یکی از فرزندان شما یک سوال کنجکاوانه مطرح کرده است: اگر جهان گرد است، چرا یک دریاچه یخ زده صاف است؟
جان باکستر: این سوال خوبی است.
لورا باکستر: اینجا می گوید که دریاچه انتاریو بیش از 3 درجه از انتهای شرقی تا انتهای غربی آن خمیده است. بنابراین آب یخ زده واقعا صاف نیست.
جان باکستر: هیچ چیز آنطور که به نظر می رسد نیست!
..
هدر: یکی از چیزهایی که در ونیز دوست دارم این است که راه رفتن برای من بسیار ایمن است.
هدر: متشکرم، وقتی به یک کانال می‌آیید، صدا تغییر می‌کند. و پژواک از دیوارها بسیار واضح است.. خواهرم از آن متنفر است.
جان باکستر: خیلی بد است.
هدر: او می‌گوید این شهر مانند شهری است که از یک مهمانی شام بسته شده است، جایی که همه مهمان‌ها مرده یا رفته‌اند.
..
جان باکستر: کریستین مرده است. او مرده است! مرده! مرده! مرده! مرده! مرده!
..
لورا باکستر: راهب شما به من احساس عجیبی می دهد.
جان باکستر: من تصور می‌کنم که او باعث می‌شود خدا کمتر احساس بی پناهی کند.
(دیالوگ هایی از فیلم Don't Look Now)
جان تو با عذاب وجدان بی اندازه ای که داشتی خودت رو نابود کردی. سایه ی مرگ همیشه دنبال تو بود، به خاطر کریستین باید تاوان می دادی. تصویرش همه جای ونیز دنبالت بود، موجودی ریزجسه با بارونی قرمز رنگ که هیچ جا تنهات نمیذاشت.
لورا مثل تو نبود، اون خودش رو بخشید، بخشید و زنده موند.
میدونی اکثر مشکلات ما از اون جایی شروع میشه که بابت یک اتفاق ناراحت کننده مدام خودمون رو سرزنش می کنیم و ازش سایه بزرگی برای خودمون درست می کنیم. سایه ای که تا خودتو نبخشی ولت نمی کنه. اونقدر به دست و پات می پیچه تا همه ی روابطت رو مختل کنه و جونتو بگیره!
همینه که تو و همسرت رو تبدیل کرده به تنها ترین آدم های شهر سرد و بی روح ونیز.
تا خودت نخوای هم کسی نمی تونه کمکت کنه، مثل اون پیرزن نابینا که هیچ کاری نتونست برات انجام بده.
اون چشمانش رو از دست داده بود، اما از هر بینایی، بینا تر بود.
اما تو، با همه ی تنها نبودنت خیلی تنها بودی. تو خودتو هم نداشتی.
کدوم دستی می تونست صورتتو لمس کنه؟!

14 دی 1401 پاسخ تشکر
31 تشکر شده توسط : مهربد هاشم پور
امروز این متن رو از دید شخصی که فیلم رو تماشا نکرده دیدم، این فرد امکان داره در نظرش متن رو کمی درهم ببینه و فضای مشابهی هم نتونه با عطر براش پیدا کنه. که خب تا حدی متن درهم هم هست.
خواستم فیلم رو اسپویل نکرده باشم تا از همین درهم بودنه هم مخاطب کنجکاو بشه، و هم فیلم رو تحلیل کنه و هم عطر رو. اما واجب دونستم حسی که از عطر گرفتم رو بگم به اضافه ی یه سری توضیحات.
این عطر حس ترس رو به من القا نکرد اماا عجیب حس تاسف و غمی که ناشی از همین تاسفه رو ازش گرفتم، مثل اینکه تباه بودن زندگی و یا سرنوشت کسی رو ببینید و هیچ کاری نتونید براش انجام بدید و در نهایت متاسف و غمگین بشید.
فیلم روان شناختی Don`t Look Now همین احساس رو به من منتقل کرد، ژانر این فیلم وحشت و درامه اما چه وحشتی؟ وحشت و یا حجوم اضطراب به دلیل وجود افکار و سایه های درونمون که اگر چاره ای براش پیدا نکنیم مارو از درون متلاشی می کنن. پش این فیلم عملا فیلم ترسناک نیست.
و من عمیقا متاسف شدم، چرا که این مدل آدم ها اصلا کم نیستن بینمون و بدتر از اون این هست که فقط تعداد محدودی از این افراد واقعا متوجه میشن، خودشون رو میبخشن و به داد خودشون میرسن. و حتما نباید دلیلی مثل مرگ یک عزیز داشته باشه، تا طرف خودش رو سرزنش کنه. حتی ضربه های کوچیک و بزرگ دیگه ای که انسان ها میخورن و با توجه به اون نوع تفکرات و رفتارهاشون رو تغییر میدن و در وجود خودشون یک حس تنفر، سرخوردگی، سرزنش و.. به وجود میارن همگی تبدیل به یک معضل میشن توی زندگی و روابطشون با بقیه.
این عطر همون آدمیه که گیر افتاده توی گرداب و ذره ذره تباه شده، آدمی که خیلی دیره تا بشه کاری براش کرد. کسی که خودشو هم گم کرده..

[EDITED] 1401/10/16 12:22
15 دی 1401 پاسخ تشکر
23 تشکر شده توسط : هاشم پور 𝐴𝑟𝑑𝑒𝑠𝒉𝑖𝑟.𝑆
سلام نازنین جان
من اصلا این حسو نسبت به متنت نداشتم با اینکه فیلمو ندیدم ولی خواستم اول فیلمو ببینم بعد بیام بابت متن زیبات ازت تشکر کنم
مهم ترین نکته متن اینه که تا خودتو نبخشی، تا خودت هوای خودتو نداشته باشی، تا خودتو دوست نداشته باشی هیچکی نمی تونه این کارا رو واست انجام بده و هیچکی نمی تونه بهت کمک کنه تا خودت نخوای و خودت به خودت کمک نکنی
در اولین فرصت این فیلمو میبینم ژانر مورد علاقمه ❣️😍
15 دی 1401 پاسخ تشکر
20 تشکر شده توسط : هاشم پور 𝐴𝑟𝑑𝑒𝑠𝒉𝑖𝑟.𝑆
سلام سرکار خانم هانی🌹
ممنونم از محبت شما، خیلی ممنون، خواستم توضیحی هم داده باشم درباره ی متنم تا کامل تر بشه.
بله قطعا هم چکیده ی نکات همین مفهوم رو میرسونه.
مچکرم از لطف شما❤
16 دی 1401 پاسخ تشکر
10 تشکر شده توسط : هاشم پور آرش

8
رایحه
8
ماندگاری
9
پخش بو
9
طراحی شیشه
از كوزه همان برون تراود كه دروست. ظاهر باتل كاملا داد ميزنه كه انتظار چه چيزي رو بايد داشت. با اولين اسپري فقط سياهي و نااميدي رو حس كردم. انگار به ته يه دالون خيلي خيلي تاريك خيره بشي . كورسوي يه رايحه خيلي قديمي برام تداعي شد. از اون روايح كه فقط ضمير ناخودآگاه آدم يادش ميمونه. اما واقعا نميشه گفت چجوري تو نت دوم و سوم تبديل به يه عطر دوستداشتني ميشه. البته اينم بايد بگم كه بي رحمي نت اول هنوز نذاشته دوباره بپوشمش.
11 اسفند 1400 پاسخ تشکر
30 تشکر شده توسط : الف.ر ش آرش

10
رایحه
10
ماندگاری
10
پخش بو
10
طراحی شیشه
" پودر شدن بند بند وجود یک خاکستر داغدار "

دلم خالی بود . چقدر سخت بود برایم راه رفتن با دل خالی . بارش تند باران بد شلاقی به جسم نیمه جانم میزد . مست بودم و خمار . وارد شیرینی فروشی شدم . اخ که چقدر شلوغ بود . نوبتم شد .
+ بفرمایید در خدمتم
- یک کیک دو نفره میخواستم برای ... صحبتم را قطع کرد
+ به به ، ولنتاین؟
- ولنتاین؟ نه مرسی ، عزادارم ... فروشنده سکوت کرد . قبل از اینکه احساس تاسف و همدردی کند به او گفتم " چند شمع سیاه هم برایم بگذار " مردی با صدای بلند گفت مگر شمع سیاه هم اینجا میفروشند؟ فروشنده گفت بله ، چند سالیست خیلی از عاشقا عزادارن .
سیگاری روشن کردم و در دست دیگرم کیسه کیک و شمع ها بود . دلم خالی بود . تحمل کیسه کیک برایم دشوار بود . باران همچنان مرا به جرم مستی شلاق میزد . گوشه ای ایستادم . تمام وجودم خیس و کبود شده بود . زوج عاشقی دست در دست هم زیر یک چتر از کنارم گذشتند . پسرک پرشور و جوان برگشت و مرا نگاه کرد . آقا حالت خوبه؟ اره خوبم . خیلی خوب . اما من باور نمیکنم . بهرحال این چتر را بگیر تمام تنت خیس شده است . ما نزدیک خانه هستیم و نیازی نداریم . چتر مشکی اش را گرفتم . دست هایم میلرزید . دلم خالی بود و چشمانم سنگینی عجیبی به دنیا میداد . تمام تنم کبود و خسته . احساس بی وزنی میکردم . احساس خاکستر بودن . دیدی چگونه خاکستر سوخته سیگار با کوچکترین حرکت یا بادی می افتد . همانقدر تهی و همانقدر بی وزن و پوچ . کیک را دراوردم . چتر را با دستان بی جانم گرفتم و شمع های کیک را روشن کردم . اخ که اتش تو این چنین خاکسترم کرد . حال دیگر جای ابر و چشمانم عوض شده بود . حال گونه ها و لب هایم شلاق میخوردند . یک ، دو ، سه ... " روزت مبارک عشق من " اما کسی نبود شمع ها را فوت کند ... انقدر در گلویم بغض رشد کرده بود که هوایی از گلوی خودم هم خارج نمیشد تا فوت کنم . گویی آتش عشق روی شمع ها بار دیگر فریاد میزد : دیگر دهانی در کنارم نیست تا با دمیدنش مرا نوازش کند ...
انگشتم را به گوشه کیک زدم و چشیدم . تلخ بود . تلخ ترین چیزی بود که چشیده بودم . اما بهرحال روزه چند ساله ام را با چنین تلخی ای باز کردم .





25 بهمن 1401 پاسخ تشکر
30 تشکر شده توسط : پارسی هاشم پور
من واقعن تحت تاثیر این متن قرار کرفتم
بوی خیلی چیزا از این متن بلند میشه و در مغز من می پیچه …
ای امان از وقتی که هنرمندی ( یا حداقل فردی که دنبال هنره ) مغموم باشه … ای امان از وقتی هنرجو خودش یه چیزایی رو داره تجربه میکنه و بعد اونا
شاید فضای خیلی از عطرا رو جور دیگه ایی درک کنه!
خوشا به حال این عاشق غمدار
…..
….

. ( نقطه این بار اما سر خطی وجود نداره .. ! )
25 بهمن 1401 پاسخ تشکر
14 تشکر شده توسط : هاشم پور آرش
صبای عزیز ،
بویی که از این متن استشمام کردی در ذهن خیلی ها مثل لکه ای خونی روی مغز سفیدشون خودنمایی میکنه .
" برای همه عشق نوشتم ، گاهی برخی بدشانس بودند و بدخط نوشتم برایشان . زیرش خطی اضافه کردم . عشق ، خودکشی ، دگرکشی ، جنایت ... "
خودت بخوان و بفهم انچه که خواستم در این متن ها برایت بگویم صبای عزیز ...

به امید لبخند زیبا روی صورت همگی شما دوستان عطرباز . همگی . . شاید دیگر قسمت نباشد تا متنی از من نوشته شود جایی . تندرست و سرپا باشید دوستانم
26 بهمن 1401 پاسخ تشکر
17 تشکر شده توسط : هاشم پور سعید رضایی شوشتری
"استاد امیرمحمد"با شناختی که از نزدیک با جنابعالی دارم و به شخصه شاهد فعالیت بی وقفه عطری شما بصورت علمی بودم بسیار اندوهگین شدم بخاطر عدم تمایل به فعالیت در این مجموعه .امیدوارم پس از دوره ای استراحت حتما شاهد حضور مجدد شما باشم به این خاطر که واقعا این مجموعه به نوشته ها و تجربیات شما نیاز دارد شما از معدود افرادی هستید که رایحه را با گوشت ،پوست و خون خود درک میکنید و بنده به بند بند نوشته های شما ایمان دارم .بی صبرانه منتظر حضور گرمتان هستم.
"همواره پبروز و سربلند باشید"
27 بهمن 1401 پاسخ تشکر
16 تشکر شده توسط : هاشم پور سعید رضایی شوشتری
درود آرش عزیزم ، لطف دارین به بنده حقیر . گوشت و پوست و خون ، چقدر منو یاد بات نات تودی انداختی ارش جان . نوشتن یکی از علایق منه . مخصوصا وقتی که راجع به عطر و هنر باشه . تو این سالها همه رقم و همه مدل ریویویی برای هر دسته طرفدار سعی کردم بنویسم . گاهی باید بیشتر به زندگی رسید ، گاهی نباید انقدر غرق شد تا مرد . بازهم شاید روزی برسه که شروع به نوشتن کنم در همه جا که اولین جا قطعا همین عطرافشان هست . مقداری جسم و روح به استراحت نیاز داره .
چه بسا کسانی که خدا را قبول ندارند از خدا میترسند ، منی که خدایم را قبول دارم از خود بیشتر میترسم ...
پایدار بمانید دوستانم
27 بهمن 1401 پاسخ تشکر
15 تشکر شده توسط : سعید رضایی شوشتری فاطمه فیضی
این که با سلام به خدافظی رسیدیم امیدوارم نشونه ایی باشه که باز هم بعد از این خدافظی سلامی هست !
به این جسم واین روح خسته استراحت بدین
تا سلامی دیگه
28 بهمن 1401 پاسخ تشکر
5 تشکر شده توسط : امیر محمدی علی رشوند
راستی دوستان من امشب تا مدتی لوگ اف میکنم و نمیدونم وقتی برگردم باز به این سایت هم برگردم یا نه
برای همه اتون بهترین ارزو ها رو دارم و اینکه نهایتا تا فردا عصر سایت رو چک میکنم البته در حالی که لوگ اف کردم.
28 بهمن 1401 پاسخ تشکر
7 تشکر شده توسط : احسان شکیب نژاد علی رشوند

سورچینلی ظلم کرد به من. افکارم چروکیده و سیاه به مانند در باتل و قلبم هم به مانند افکارم مچاله شد و پرت شد و فرود اومد بغل سطل زباله‌ی سر کوچه پدری. بارون می‌زد و یه کت زیپدار چرم قهوه‌ای تنم بود؛ جوونکی بودم و کل فکر و ذکرم این بود که بزرگتر بشم، شاید تحمل درد و رنج‌ها راحت تر بشه و خدا و بارون و آسمونم به من راحت تر بگیرن زندگی رو؛ و نشد. جای زخم‌ها موند و خوب نشدن؛ فراموش شد همه چیز اما حس‌ها خیر. آدم مگه لامسه خودشو از دست میده؟ حس هارو هل دادم در اعماق مغزم و همین دیشب، در اپنینگ این کار تمامی حس‌ها انگار برگشت پشت پیشونیم. به یاد شب بارونی و کت تنم که قرار بود بزرگتر نشونم بده و مینی برگ های کاپتان بلکی رو که پشت به پشت روشن می‌کردم و می‌دادم داخل و هدفونم که از زندگیی فریاد می‌زد که تئاتر مزخرفی بیش نیست و بس. توی پارک نزدیک خونه نشسته بودم به صدای ماشینا و رعد و برق و دانشجوهای جوون همسن خودم که از پیاده روی منتهی به پارک دست تو دست هم گذر میکردن و میخندیدن گوش میدادم. میگفتم چرا من نه؟ شاید زندگی مال اوناست و جای من این جا نیست.سیگار پشت سیگار. با خودم فکر کردم که فقط یه کیسه زباله کمه که بکشم سرم. تقصیری رو گردنش نخواهم انداخت؛ زندگی مال من نبود و اون هم بخشی از زندگی من بود و همین. تا قبل از دیشب، زمانی که داشتم نوشته ایتالیایی روی باتل رو میخوندم و دنبال معنیش می‌گشتم، اون شب یادم نبود. پیام‌ها و نام‌ها از یاد رفته بود. اسپری که شد، برگشتم به ۱۰ سال قبل و تمام...دردها از یاد نمی‌روند آقا. ما به دردها عادت می‌کنیم. سورچینلی من رو به یاد درد خودم انداخت و دست کرد ته سرم و همه چیزو کشید بیرون و گذاشت جلومو گفت: دیدی هنوز این‌جاست؟ دیدی فقط واسه خودت مخفیش کردی ولی نمیشه دورش انداخت؟
ممنونم آقای سورچینلی. ظالمی ولی با این حال ممنونم. حداقل دروغگو نیستی و تظاهر بلد نیستی و ضربه رو شما نزدی. شما گفتی یادته ضربه خوردی؟
برای اشک هایی که بارون نمیذاشت دیده بشه و منی که با نگاهم فریاد میزدم و هیچ و هیچ و هیچ دستی نبود برای نوازش صورتم...
10 آبان 1402 پاسخ تشکر
25 تشکر شده توسط : الف.ر ش پریا
کلمات اعجاز عجیبی دارند.
10 آبان 1402 پاسخ تشکر
6 تشکر شده توسط : محمدرضاسپهی nazanin
چقدر خوب نوشتی، لذت بردم
لطفا بازم کامنت بزار.
24 دی 1402 پاسخ تشکر
1 تشکر شده توسط : سالمی
ممنونم از نگاهت دوست عزیزم. چشم.
24 دی 1402 پاسخ تشکر

عطر و طبیعت
دوستان معطر ام سلام
تا کنون این سوال در ذهن تان نقش بسته است ؟
که اهمیت عطر و انتخاب آن تا چه حد است ؟
بسیار ؟
من معتقد ام : بیش از بسیار !
عطر با غریزه و ناخودآگاه نیز مرتبط است .
و پیامی مهم را با خود حمل ، منتشر و بازگو میکند
با طبیعت و رازبقا چه اندازه مانوسید ؟
گیاهان در خود ، حیوانات در خود
و هر دو با هم فقط و فقط با بو مرتبط اند !
حتی بیش از صوت و دید
در تولید مثل ، سخن اول را ، بو میگوید
حیوانات با رایحه با هم سخن میگویند
و از بو برای هوشیاری در برابر هر خطر ، کمک میجویند
مادر و بچه اش همدیگر را با بو پیدا میکنند
در جمعیتی انبوه !
میگویند برای برره ای بی مادر ، تنها راه ، پوشیدن پوستی از بچه هایی از مادری دیگر است ، تا او را شیر دهد !
میبیند که این برره ، زاده ی خود نیست ، و میشنود !
اما چون بوی خود را میدهد ، پس اجازه ی نوشیدن میدهد
و نیز تمامی ی حیوانات از رایحه ، برای شناساندن خود و معرفی ی محدوده ی خود کمک میگیرند
مهمترین حس در طبیعت ، حس بویایی ست
در بین انسانها نیز اهمیت دارد
خصوصا انتخاب آن
میتوانید با انتخاب درست ، بگویید که هستید و چه میخواهید
بکار گیرنده باید دانا و عطرباز باشد
اما مقابل ، نه
که پیام را ، رایحه به او میدهد
برای ما انسانها این هنر ، اکتسابی ست
حال آنکه حیوانات بالقوه ، بالفطره و بالفعل رایحه بازند !
نیز همه ی گیاهان
حتی جامدات بیجان رایحه ی خود دارند

بیاموزیم که هر رایحه چه معنی دارد و به چه کار می آید
دوست و استاد عزیزم معین سرافرازی که تحت عنوان آرشیتکت فعال است یک بار سر فصلی ازین هنر ِ اکتسابی باز کرد به استادی ، لیک مسکوت ماند
هر رایحه معنی ای دارد و نیز هر عطری در مجموع
مثلا این عطر ، رایحه ای فکور دارد و پر تامل و تعقل
باید در شرایط اش قرار داشت
در سکوت و خاموشی که از غروب و در تنهایی آغاز میشود
برای هر عطر ، موقعیتی متصور است
که باید آموخت و در شرایط درست اش ازو بهره گرفت
عطرهایی که از عشق میگویند
از فلسفه و جهانبینی
از تنهایی یا غمی جانکاه ، از جدایی از معشوق
از شادی و سرور ، یا استمداد یار یابی یا انتظار
حتی کسالت و سستی نیز رایحه ی خود دارد !
برخی روایح از مستی میگویند
یا لذتی که برخی او را دیوانگی می نامند !
رایحه مهمترین است در این کره ی خاکی
که آب و آتش و باد نیز درو کارگر اند .
نیز فلزات و دیگران
مهمترین اصل و بهترین کامیابی از رایحه برای عطربازان شناخت این علم و این هنر است
و زمانی که وارد اش شدید
میبینید که کارگر است !
شناخت روایح و کاربرد آنها که هر کدام دلیل ، کاربرد و دستور خود دارند

به بُعد دیگر عطرها نیز توجه کنید
و معانی ی فلسفه ی خلقتشان
که بی شک سِری در خود دارند که خداوندمان که خالق همه ی روایح است در ژنتیک آنها به معنی ، نهاده است !

زیرک ، لذتجو از روایح و پر تامل باشید انشاله
03 آبان 1400 پاسخ تشکر
25 تشکر شده توسط : الف.ر ش عباس بهرامی
آقا اجازه!؟ بازهم پرحرفی!
نیاز است برویم به بیست و هشت سال قبل :)
جایی که پدربزرگ با کاغذ پاپیروس سیگاری می‌پیچید بسیار عجیب!
تنباکویی داشت تیره رنگ، مرطوب، با طعم و بویی ترش و گیرا
ابتدا کاغذ را کمی نمدار میکرد تا قلب نازکش نشکند سپس با دست و دلبازی تنباکو را بین کاغذ قرار میداد و روی آن را پُر می‌کرد از پودرِ میخک و علف لیمو خشک شده!
وقتی کاغذ را می‌پیچید برای بسته ماندنش از شهدِ رقیق شده توتِ سفیدی استفاده می‌کرد که مادربزرگ می‌پخت!
(این را نگه دارید)
پدربزرگ اسبی داشت! بسیار زیبا و آرام
او را رِوار صدا می‌کرد
به زبان گیلکی یعنی رودخانه!
چرا؟ چون روار نقش رودخانه ای زیبا را برروی زمینه ی مشکی تنش داشت :)
خطوطی بی نظیر و رودخانه مانند به رنگ خاکستری!
روار را از هرجایی رها می‌کردی خرامان خرامان بازمی‌گشت به خانه و میرفت جایی که پدربزرگ همیشه تنباکو دود میکرد و پاپیروس، علف لیمو و میخک را مخفی :)
همه ی اینها باهم در اتاقکی کوچک در دلِ حیاطی بسیار بزرگ و داخلِ سبدی زندگی می‌کردند که از جنس چوب بود...
اما نمی‌دانم چه نژادی.
به خاطر دارم پدربزرگ یک بار گفت...
روار بخاطر بوی تنباکو میاد اینجا
میدونی چطور راه رو یاد میگیرن اسب ها؟
از روی بو!
بوی گزنه و پنیرک و گِل و لای این مسیر و به خاطر میسپارن
بوی این حیاط، بوی هوای اطرافش، بوی آب های راکد داخل چاه
بوی تن من...
پدربزرگ از شترهای بیابانی که بوی آب را از کیلومتر ها دورتر استشمام می‌کنند میگفت... اینکه حیوانات یکدیگر را بو می‌کشند و قلمروی خود را با خط بوهایی قوی مشخص می‌کنند... اینکه یاس اگر حالش خوب باشد بوی متفاوتی دارد نسبت به زمانی که غمگین است!
پدربزرگ به شکل عجیبی زندگی من رو دوتکه کرد...!
من عمیقا با حسی درگیر شدم که نمیشناختمش و سالها بعد در جوانی فهمیدم نامش چگونگی هایِ بقاست! نامش لذت است و میل!
و امشب باتو ای آموزگار، رجوعی داشتم به آن چگونگی ها.
من هنوز هم بوی خشک و چوبیِ پاپیروس و آن بوی خاک مانندی که بعد از مرطوب شدن پخش می‌کرد
رایحه ی معطر و خنک علف لیمو
طعم شیرین و نت ادویه ای میخک وَ ترشی های بی اعصابِ تنباکو از خاطرم نرفته...
هنوز صدای بی نظیری که در اولین لحظه ی برخورد آتش با آن معجون ایجاد میشد و تغییر رنگ شهدتوت در برخورد با حرارت در ذهنم هست
بو و شمایلِ اولین دود؛ که در فضا سنگین میشد و بالا نمی‌رفت!
جناب سخی و هر کدام از شما عزیزان که تا اینجا با من و آن خاطره همراه هستید...
امروز نه پدربزرگ هست. نه روار. نه آن خانه. نه آن حیاط. نه آن اتاقک. نه آن سبد چوبی. نه گل و لای و گزنه ای برای بو کردن!
نه حتی مسیری...
حتی من هم در آن ابعاد و تشخیص دیگر وجود ندارم!
تمام لوکیشن و شخصیت های آن خاطره در غبار زمان غرق و ذوب گشته اند...
اما من اینجا داستان های پدربزرگ، بوی بی نظیر پاپیروس و میخک و تنباکو، رودخانه ی خروشانِ رها بر روی تنِ رِوار و ناخُنک های بی امان خودم به شهدتوت سفید را بسیار روشن به خاطر می آورم...!
اینجا 'وجودداشتن' و 'بقا' معنای تازه ای می‌گیرد.

جناب سخی... من درس امروز شما را به دقت و با تأمل خواندم
جان مطلب را گرفتم که به راستی چه جان دار هم بود.
اما ناگهان یاد سیل عظیمی از خاطرات افتادم که عطش بیان این یکی در من ایجاد شد...!
مسیری دارد کمی دور از درس کلاس شما و فضای این مدرسه و من دانش آموزی هستم که بی اجازه حرف میزنم اما همچنان امیدوارم به بخشندگی شما آموزگارِ مهربان.
درود برشما و پوزش بابت طولانی بودن تک تک حادثه هایم.
04 آبان 1400 پاسخ تشکر
28 تشکر شده توسط : الف.ر ش محمد جواد رضوانی
مسیح زیبا گو
درود
ممنون که ما را به منزل پدربزرگ دعوت کردی
شما مجازید ، که اینجا خانه ی شماست
شیرین سخنان مجوز کلام نمیخواهند !
این را استاد ما در دانشگاه اصفهان میگفت
مسیحی بود . سختگیر در کلام
لقب خوشبوی شیرین بیان اعطا کرده بود به حقیر
و ابتدای هر جلسه میگفت
خوشبوی شیرین بیان ، برای امروز ِ ما چه داری !
و من ده دقیقه باید میگفتم . از هر چیز
خصوصا خاطرات یا شرح وقایع که علاقمند بود
سپس جلسه درس آغاز میشد
شنیدن از شما و دیگر همه ی دوستان مان مغتنم است
که فضای این خانه را عطرآگین میکند
شاد باشی دوست من
04 آبان 1400 پاسخ تشکر
19 تشکر شده توسط : الف.ر ش عباس بهرامی
مسیح زیبا گو
و درود بر پدربزرگ ات که چه زیبا و درست گفت
راجع به یاس
یاس ، عجیب به مهر وابسته است
حیاط منزل پدربزرگ من دو باغچه ی بزرگ داشت
پر از درخت و گل و شمشاد
و حوضی بزرگ بین آنها
و دو باغچه ی کوچک که چسبیده به دیوار خانه بودند
یکی یاس مخصوص اش
یکی انگور مخصوص اش که چسبیده به دیوار رفته بود و کل حیاط را دور زده بود و برگشته بود بالای حوض که پدربزرگ داربستی برایش ساخته بود و با مو ، سایبانی
و تختی در زیرش کنار حوض که مینشست و با آوای قناری هایش بعد از آب پاشی ، گلها را میدید و میبوئید و آتشی روشن میکرد . این مو عمری دراز داشت .
با این یاس حرفها میزد !
همانجا هم رفت !
صبحی که حلیم خریده بود و چایی دم کرده بود
قناری را بیرون برده بود
آب پاشی کرده بود
به مادر بزرگم گفته بود :
بیدار شو که حلیم و نان سنگک خریده ام
چای هم آماده است
من بروم در حیاط سیگاری بکشم
روی تخت سیگارش را کشیده بود
و همانطور رسمی با کت و شلوار و کراوات اش
رفت به میهمانی !
صبح عاشورا بود .
و یاس اش قهر کرد ( مادربزرگم میگفت )
یکسال عطر نداد و سپس خشک شد
و هر چه کردند ، نماند
مادر بزرگ میگفت سخی یاس اش را با خود برد !
و خدا میداند :
شبی که بد حال بودم به خوابم آمد با همان کت و شلوار طوسی ی زیبا و کراوات اش و مرا به خانه اش که زیبا و جدید بود برد و در حیاط نشاند
و خدا میداند که مو و یاس اش را آنجا دیدم
عجب رازهایی درین دنیا هست
عطر یاس هماره مرا یاد او می اندازد
شاد باشی
04 آبان 1400 پاسخ تشکر
23 تشکر شده توسط : عباس بهرامی محمد جواد رضوانی
کامبیز بزرگوار این بار که در رویا پدربزرگ را ملاقات کردید مابین عطر یاس و سایه ی بی منت مو در خنکای آن خانه از ایشان بپرسید آیا پیرمردی با موهای سپید و انگشتری مزین به یاقوت کبود را ندیده اند؟ پیرمردی که همیشه با خود تنباکو و پاپیروس داشت.
کسی چه می‌داند از اسرارِ عالم رویا!
شاید گمشده ی من، کنارِ پیدایِ شما باشد.


... و اما فرمودید راز! سپهری می‌گوید:
کار ما نیست شناسایی رازِ گل سرخ.
کار ما شاید این است؛ که در افسونِ گل سرخ شناور باشیم.
که میان گل نیلوفر و قرن! پی آواز حقیقت بِدَویم!
حقیقت و رایحه ی محرک و شیرین گل یاس را برای شما آرزو میکنم و تمام قد سپاسگزارم بابت این نظربازی جان دار و پراحساس.
05 آبان 1400 پاسخ تشکر
13 تشکر شده توسط : nazanin  Someone Out There Saba
آقایان کامبیز و مسیح بزرگوار سلام. از اونجایی که من در دانشگاه ادبیات خوندم و میخونم همیشه شاخکام نسبت به کلمات متفاوت تحریک میشه و بیشتر از هر چیزی شاعرانه هاست که نظرم رو جلب میکنه. در این چند روز که عضو عطرافشان شدم آقای مسیح به صورت رسمی حکم اعدام من رو با احساسات غلیظ و تسلطی که به ادبیات دارن امضا کردن و جناب کامبیز هم که ما بین قتل عام ایشان دست ما میگیرند و به روزهایی میبرند که در اون کودک بودیم و از حوادثش بی خبر. فرصت رو غنیمت میشمارم و از شما دوستان تشکر میکنم. برای ما ایرانی ها هیچ چیز به اندازه ی رد و بدل کردن خاطرات زیبا نیست. بقول آقای مسیح که برای لالیک انکر نوا نوشتن باران میشست و میبرد خاطرات تلخ را از تن او، به آب روان می‌ سپرد نامه ی برمیگردم حتما را 😭 همانطور که جناب کامبیز در اخرین مطلبی که نوشتن اشاره کردن معجزه ساز باشید دوستان. ممنون ممنون
08 تیر 1401 پاسخ تشکر
19 تشکر شده توسط : محسن جمالیان nazanin
سرکار خانم ملودی مهربان
درود بر شما
ساده خواهم گفت !
قبل از حضور حقیر نادان ، حضور نورانی ی مستعد ترین استعداد این خانه را هنرنادوستان خاموش کرده بودند !
کسی که آنچه همه داشتند یکجا داشت .
بجای همه ی ما رویا داشت ، تسلط بر زبان خارجه ، علم شناخت روایح ، وقتها کسر میکرد از استراحت به قصد خدمت ، هارمونی میدانست ، محقق بود ، مسلط به هنرهای مرتبط ، عطارها میشناخت ، داستان های عطرها میدانست ، هنر ادبیات آموخته بود و از همه مهمتر هدفی درخشان داشت به مهر .
بت سازی نمیکنم که همه ی ما میتوانیم همچون او باشیم
شدنی ست بی شک و او همین هدف داشت
لیک
باید قبول کرد که کاری ست بسیاااار سخت !
به همه چیز یکجا نیاز است .
اما این خانه نوساز بود و هنوز ستون هایش استحکام نداشت
چه کسی میتواند پاسخ انتها را ابتدا بدهد ؟؟
این کار سخت ترین کار ِ این هنر است !
ازین سخت تر نداریم
تکرار میکنم :
کسی که پاسخ انتهای شما را در ابتدا گوید !
این یعنی چندین تجربه ، یکجا !
که نتیجه اش این میشود که با طرح دو سوال ،
عطر " شما " را معرفی کند !
و اما روزگار امروز این خانه بسیاااار متفاوت است
و ای کاش تازه واردین بدانند که برای رسیدن به این نقطه چه اتفاقات تلخ که تجربه نشده است !
و چه زحمت ها که کشیده نشده است
چه غم ها که همگان را مغموم نکرده است
چه سم ها که انتشارش به قصد ، همگان را مسموم نکرده است
تا به شیرینی ی امروز برسیم و این نهال شکننده را چه دست ها که نگه داری نکرده اند به تکیه گاهی !
تک تک حضار امروز نقش آفرینان این ملودی ی زیبا ریتم بوده اند .
آنچنان که بهترین ِ داستان ما ، که همگان میشناسند اش هر آن زمان که فرصت باشد به اقتضا ، حضور دارد .
و این ، معنی ِ خوبی دارد
که نشان از موفقیت توفیق جویان است !
امروز در هر رشته ی مرتبط با عطر ، ما هنرمندانی مهر افشان داریم . از زن و مرد . که تنها به عشق خدمت حاضر اند و آجر به آجر مشغول ساخت بزرگترین زیبا کاخی اند که در آن قطره به قطره اکسیر جوانی و شادابی و کیمیای دانش می افشرند !
آنچنان که هر هنر دوستی چون شما تحمل عدم حضور یا سکوت ندارد !
به جمع ما خوش آمدید که اینجا منزلگاه اهل دلانی چون شما و همه ی دیگر دوستان است به مهر .
زبان اعجاز آدمی ست و ادبیات اعجاز زبان .
و این ماییم که از شما ممنون ایم به شرف حضور ، تا یک پله به بام نزدیکتر شویم !
روزهای تلخ چون همیشه حاضر اند لیک به کمک هم شیرین اش خواهیم کرد
که هیچکس چون ما شیرینی ی نت ها نمیشناسد :)
اکسیر اعجاز که همانا مهر است ، امروز به هدیه در کف دستان ماست
تقدیم به شما و همه ی دیگر دوستان معطرمان

بازگرداندم عنان عمر با خیل خیال
خاطرات کودکی آمد به استقبال من
خُرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود
از کتاب عشق ، اوراق سیاه فال من
ای صبا گر دیدی آن مجموعه ی گل را بگو
خوش پراکندی ز هم شیرازه ی آمال من

[EDITED] 1401/04/09 22:25
09 تیر 1401 پاسخ تشکر
20 تشکر شده توسط : الف.ر ش عباس بهرامی
درود. ملودی سپاس. بسیار خوشحالم که چنین نگاهی داری جانم. اما ازت می‌خوام برروی اسم خاصی تاکید نداشته باشی. هيچ‌ خانه‌ای با یک چراغ روشن نشده، نمی‌شود و نخواهد شد. اینجا اگر آن خانه‌ی فرضی باشد و روشنایی دارد حاصلی است از اجتماعِ نورها. طیف‌های گرم و جانبخشی که هرکدام از ستاره‌ای مجزا می‌آیند و بر خاک این سرزمین می‌تابند و اگر هر کدام از این خطوطِ درخشان نباشند جایی بزرگ خالی می‌شود. بله. ما سودایِ بو کشیدنِ جاهای خالی را داریم. اما نقل چیز دیگر است! که می‌دانم می‌دانید. حال که قصه‌ی ما به این سرخط رسیده بنده از طرفِ صرفا مسیح از دخترانِ آتشِ این مجموعه ماری، آلالیتا، فاطیما، فریده، گلی، فیضی، هانی، یاسمن، مونا، مرجان و نیز خود تو مولودیِ تازه به شهرجادو رسیده، تشکر می‌کنم. که هستید تا این اتمسفر زیر تنباکو، دود و چرمِ لخته شده‌ی حیوانی بلعیده نشود و بر روی جانش گل برویَد. مرسی که هستید تا این یکی خاک هم به سمت مردسالاری مطلق و متعفن سوق پیدا نکند. فصل دوم؛ عزیزانم بوترابی، شوشتری، عليرضا، دپر، معین، سپهر، شهریار، ایرج، دلاور، رنجبر، اردشیر، کامران، سالار، عطردوست، دراگون، ابوالحسن، افتخاریان، محبی، ارجمندی و تمام کسانی که اسمشان این لحظه در خاطرم نیست سپاس. بابت تمام زحماتی که می‌کشید. فصل سوم؛ تمام آن‌هایی که از لذت‌های مخفی در سرزمینِ پر از عجایبِ سکوت باخبرید و یک لحظه‌ی آن‌را به دیوانگیِ کلام نمی‌دهید. عزیزانم حکایت دوست، لرد، پیمان، رشوند، اکرمی، شیخ زاده‌، خیاط و... سپاس. ای کاش می‌دانستید چقدر برای من محترم هستید شما کاشفانِ سیاره‌ی تماشا. ای کاش من هم می‌دانستم. این نوشتن... این بروزِ لعنتی... این ارتکابِ سراسر رنج... ای کاش میشد سکوت. ای کاش کسی به من یاد می‌داد چگونه باید تماشا کرد... شاید آموخته باشم اما...!
10 تیر 1401 پاسخ تشکر
33 تشکر شده توسط : الف.ر ش nazanin
سلام جناب مسیح عزیز و عاشق، واقعا لذت میبریم و دیوانه میشیم از نوشته هاتون ، امیدوارم این تماشا و سکوت من هم تبدیل به عشق وآگاهی و بعد از آن به خرد و دانستگی (نهادینه بشه) و در نهایت به اراده و عمل منجر بشه و ... ممنون از نوشته های شما و دوستان خوب دیگر
11 تیر 1401 پاسخ تشکر
26 تشکر شده توسط : nazanin آماتور 2
درود بر شما.
نه شما لطفا باشید و تا -جان در بدن دارید -برای ساکنین این خانه معطر با قلم‌ جادویتان بنویسید.

[EDITED] 1401/04/11 22:03
11 تیر 1401 پاسخ تشکر
15 تشکر شده توسط : nazanin آماتور 2
ممنونم مسیح جان که منو در کنار دیگر دوستان یاد کردید.

حقیقتا به خاطر شرایط محیطی و زندگی دچار اضطراب زیادی ام و از وسواس هم رنج می برم.به واسطه همین با علایقم مثل فیلم دیدن،رمان خوندن،گوش دادن به موسیقی و...درگیرم که بخشی از این اضطرابم رو کم می کنه.این روزا هم مشغول گوش دادن به پادکست روان درمانی اگزیستانسیال اثر یالوم و در کنار اون خوندن رمان درمان شوپنهاور از این نویسنده و روانپزشک ام.پرم از احساس تنهایی ولی مثل اینکه این تنهایی در زندگی اجتناب ناپذیره.تنهایی اگزیستانسیال.خوندن مطالب و نوشته های شما برای من مثل یک مسکن عمل میکنه و از تنهایی و اضطرابم کم.نوشته هایی پر از مفاهیم فلسفی،ادبی،هنری.پر از مسأله داشتن.به قول ابراهیمی دینانی فلسفیدن یعنی مسأله داشتن.
نام مسیح برای من شده پر از خاطرات خوب.یک دوست در دنیای مجازی ولی دوستی که بیشتر از هر دوستی در دنیای واقعی با اون احساس همدلی میکنم.

امیدوارم همیشه شاد باشی مسیح عزیز
11 تیر 1401 پاسخ تشکر
25 تشکر شده توسط : nazanin آماتور 2
درود
ما شاگرد كوچيك تمام عزيزان اين محفل معطر هستيم بخصوص شما . هر كدوم از ما هرچقدر هم پيشرفت كنيم باز هم هريك از دوستان ويژگي برجسته مخصوص به خودشون رو دارن كه هيچ كدوم به مانند اون نيستند و همين باعث بوجود اومدن همچين فضاي زيبايي شده.
اين روزا هرجا كه ميرم از بوي عطرم ميپرسن ، بيش از هميشه عطر استفاده ميكنم و باعث حال خوب ديگران ميشم و حال خودمم بهتره، همه اينا به خاطر وجود نازنين تك تك شما دوستان عزيز در اينجاست.
11 تیر 1401 پاسخ تشکر
21 تشکر شده توسط : الف.ر ش nazanin
مثلا دردی نداری. روز مثلا آفتابی‌ست. تو مثلا شادمانی. در گذری، مثلا. نمی‌بینند تورا؛ همه مثلا خوشحال، همه آسوده. همه خشنود. مثلا! و تو هم مثلا خوشحال. زندگی ادامه دارد، مثلا در صلح. پرنده‌‌ها مثلا آزاد. آینده مثلا روشن، بسان کف دست. وجدان مثلا پاک. همه‌چیز مثلا روشن. همه مثلا به فکر همه. هر کسی دوست، مثلا. همه به فکر تو. و به فکر جهان. و روز مثلا می‌‌گذرد. و تو مثلاً می‌‌خندی! و دردی نداری، مثلا؛ آه ای دل، آوازی بخوان، مثلا...!! / عزیزم؛ همیشگی و همواره‌ی من درود. میدونی اِنس کیشِویچ با این شعر چیو رو می‌خواد به من و تو بگه؟ این‌که دقت کن؛ 'تو' تنها نیستی. 'ما' تنها هستیم. 'تو' درد نداری. 'ما' درد داریم...! تو اغیار نیستی رفیق. همه‌ی ما؛ یعنی آدم‌ها! سوار یک قطاریم. هو هو چی چی هو هو چی چی!! بشر؛ این چموشِ نابلد در عصر فلزاتِ خشن و عطرهای خونابه شده هر شب زیر پتوی 'ابتلا' و 'دچاربودگی' به خواب میره جانم. تمام ما در حالِ بوییدنِ بدنِ عریانِ نابرابری و رنج هستیم. فقط برخی روی بغض‌های مداوم خودشون جلد خنده می‌چسبونن. که خوشحالیم؛ مثلا!! حالا تو چی داری که مسیح و صدتا مثل اون ندارن؟ جرات عزیز. شجاعت. من میگم مرسی! هوم؟ که حرف دل خیلی‌ها رو نوشتی. بهت اطمینان می‌دم یکی در میان می‌خونن و زیر لب می‌گن 'من هم'! تنهایی امروز مدلی از جداافتادگیِ احساسی و روانی شده که همه‌ی ما کم و بیش باهاش هماغوش هستیم. حس عدم اطمینان... عدم وجود درک متقابل... دلتنگی... غمگین نباش عزیزم ما همه باهم غم‌باد گرفتیم :) همه باهم قورتش میدیم. همه باهم میخندیم... دوباره... انسانِ زیادی انسانیِ من. داستان نیچه نیستا! تو دقیقا زیاد از حد انسان شدی... زیادی انسان بودن باعث میشه آدم جگرش رو بگیره کف دستش... باعث میشه پشیزی به نگاه‌های خرد و خاشاک دیگران اهمیت نده... ما یک بار زندگی می‌کنیم. تا کی دردها رو در قلبمون نگه داریم... تا کی از این منفردبودگی و سلول‌های تودرتو حرف نزنیم... پس خاصیتِ این اجتماع بی‌خاصیت چیه؟ باهم بودن پس به چه دردی میخوره؟ مرسی. ای کاش میدونستی کاری که کردی تابو شکنی بود... قبلا هم شاهدش بودیم ولی اسم نمی‌برم که حقوق عزیزان رعایت بشه. هیچ ایرادی نداره ما از سینوسی‌های روزگارمون برای یکدیگر بگیم. آدم شیر خام خورده و شکستنی است. سنگ که نیستیم عزیز... بهت قول میدم تک تک دوستان امین و دوست‌دار تو هستن. بهت اطمینان میدم جز به جز تورو فهمیدن و درک کردن... خلاصه کنم... اگر دوست داشتی گاهی در گریزی باهم خصوصی حرف بزنیم و بابای دنیای بد رو در بیاریم از عطرافشان ایمیل آدرس من رو بگیر. پیغام بده... بسته به میل مبارک :)
12 تیر 1401 پاسخ تشکر
28 تشکر شده توسط : nazanin آماتور 2
مسیح جان ممنونم از پیام محبت آمیز و لطفی که به من داری.امیدوارم لایق این همه لطف باشم.درباره ی ایمیل هم اتفاقا خیلی مشتاقم با شما گپی خصوصی داشته باشم.اگر عطرافشان لطف کنند حتما ایمیل شما رو ازشون میگیرم.
12 تیر 1401 پاسخ تشکر
7 تشکر شده توسط : nazanin ژیوان
بذارید برکت جادوی شما ده ویرونه رو آباد کنه........
12 تیر 1401 پاسخ تشکر
8 تشکر شده توسط : nazanin آماتور 2
سلام آبجی عزیزم

عبارت « ده ویرونه» واقعا درخور این فضا نیست
قطعا منظور شما پیشرفت و بهتر شدن این فضا بوده ،
ولی متن های زیبا و درخشان مسیح عزیز و دیگر دوستان توانای این خانه جاشون تو ویرونه نیست.

اینجا شهر بزرگ و نوپایی هست که برای استفاده از امکانات بروز و راحتی و آسایش شهروندان باید
زیرساخت های اساسی و معماری شهر سازی و زیبا سازی درش اجرا بشه و این کار در این مجموعه در حال انجام شدن هست.
شهر بزرگ روایح که باید با تعاریف دقیق ، درست
وزیبا ، خیابان بندی و کوچه بندی بشه تا همه بتونند راحت مسیرشون رو پیدا کنند.
13 تیر 1401 پاسخ تشکر
12 تشکر شده توسط : آماتور 2 𝐴𝑟𝑑𝑒𝑠𝒉𝑖𝑟.𝑆
مسيح عزيز
13 تیر 1401 پاسخ تشکر
7 تشکر شده توسط : nazanin مسیح بسته شده
درود بر شما جناب مسیح عزیز و سپاس از بذل توجهتون به زحمات دوستان،که تک تکشان در این مکان گلهای معطری هستند، در کنار روایحی که دلیل ایجاد این محفل عطر آگین شده است.
و تقدیر از شما که با متنهای زیباتون حس و حالی صد چندان به این جمع داده اید، که بدون حضور شما و سایر دوستان این محفل لطفی نداشت.
تقدیر و تشکر ویژه از دست اندرکاران سایت که شرایط این دورهمی عاشقان به دنیای روایح را فراهم کرده اند
روزگار بکام
قلمتان سبز و مانا
پایدار باشید 🥀🥀
14 تیر 1401 پاسخ تشکر
13 تشکر شده توسط : nazanin آماتور 2
ایرج عزیزم سلامهای گرم
تذکر ات کاملا درست است .
اما با توجه به شناختی که از سرکار خانم فیضی پیدا کرده ایم ( سلیقه ، افکار ، انشاء و عقاید ) نه تنها حدس که تقریبا اطمینان دارم منظور ایشان قلب های شکسته ی امروز ماست !
حزن ، اضطراب و نگرانی
همچون بارانی بهاری بر کویر روح و جسم و شرایط پیرامون ِ ما .
و درست میگویند
وقتی از حضور در عطرافشان لذت میبریم ، از دوستی ها ، از مهرها و دانش ، کمی ازین شرایط فاصله میگیریم
و بقولی ، روحی تازه میکنیم !
شک ندارم منظور این بوده
ورنه خود ایشان یکی از معماران این خانه اند و یکی از هفت بانوی معطر این خانه که عطرافشان به آنها مزین است .

و شاید منظور ، عطف به نظر آقایان مسیح و لرد باشد که باز هم صمیمانه است .

خودت هم که از بهترین های مایی در تحقیق و با همین فرمان ادامه بده انشاله به آموزش ما

به پیری دانا گفتم ( در جوانی ) که " بیاموز از گهواره تا گور " آموختن ِ قبل گور به چه کار می آید ؟
گفت جهان پیوسته در حال آموزش است
و سواد در آنطرف هم بکار می آید !
گفتم پس احتمالا آنطرف هم باید مدرسه برویم و با هفت هزار سالگانی که خیام گفت همکلاس شویم :)

من از تو بسیار آموختم درین دانشگاه و ازین باب همیشه قدردان ام
درودهای بسیار

[EDITED] 1401/04/14 18:44
14 تیر 1401 پاسخ تشکر
19 تشکر شده توسط : عباس بهرامی nazanin
درود بر مسیح شاعر
جایی که مه حواس اتمسفر را پرت می کرد و رطوبت جان از خشکی می گرفت..!!
خلائی حزین در کشاکش مفهوم انتزاع و ناسازه ای مطرود در بطن یک اساس بیگانه...
ده دقیقه برای خط اول زمان برد و خط دوم را ده بار خواندم!! و به سبلان خیره شدم گویی جوابم را آنجا میجویم!!
مسیح بزرگوار، نوشته هایت گاه آنچنان استعاره و کنایه و تشبیه و رئال و سورئال را درهم میامیزد که مجال درنگ را نمی دهد، گویی که با وقفه در خواندن، این کلمات آتشین از دهن میفتند و حس شان را به سردیِ فراموشی می سپارند، پس خود را می سپارم به سیل جملات و مفاهیم ونقل قولهای بریده بریده و مستقل و کلماتی که مثل رگبار به ذهن شلیک میشوند و آخ که تمامی ندارند و ...
مسیح گرامی من در سالهای پایانی دهه چهارم زندگی هستم و هم سن و سال و هم رشته جناب سخی دوست داشتنی هستم. در این سالها به قدر ره توشه ای توانستم قطره ای از اقیانوس علم و فلسفه و عرفان و هنر و ادبیات و تجربه بردارم و علاقه وافری به شعر و به ویژه به شعر کلاسیک دارم و حافظ، این یگانه دوران. این را گفتم که بدانی وقتی میگویم مسیحِ شاعر، پس جنس شعر و ذهن سیال و شهود را به قدر نیاز میشناسم و در کمال صداقت میگویم: علیرغم اینکه با تمام عقاید و نظرات و گاها نگاه تلخی که ناشی از روحیه حساس و طبع نازک هنرمندانه است، نیستم(این نگاه را هم میشناسم چون خودم بسیار تلخ تر بودم) ولی به نوشته هایت، عقایدت، دغدغه مندی که داری و به ویژه مهارت فوق العاده در تصویرسازی و ترکیب کلمات حیرت آورت، بسیار احترام قائلم.
و این را هم بگویم بسیار خرسندم از بودن در چنین جمع فرهیخته و کم نظیر که با افسوس باید بگویم که در فضای امروز میهنم این را کم میبینیم و امید که قدر همدیگر را بدانیم و سپاس از تمام عزیزان فقط به خاطر بودنشان.
واما چیزی که مرا ترغیب کرد بالاخره دست به نوشتن ببرم وچه زیبا در جملات آخرت آوردی سکوت است سکوت. مفهمومی که مرا مدتیست اسیر خود کرده و یا بهتر بگویم مدتیست می خواهد مرا از اسارت نجات بخشد. سکوت به تمامی لبریز از جمع اضداد است اگر بخواهی با دلیل و منطق به سراغش بروی، چون از جنس این جهان نیست.
فقط سکوت است که میتواند ما را از شر این قطار سریع السیر زندگی خلاصی بخشد که تمام رنگها و نورها و زیبائیها را تبدیل به سایه ای تیره و کدر و خاکستری از پشت پنجره نشُسته اش میکند.
با سکوت می توان دست از سر تجزیه، تحلیل، برهان و قضاوت برداشت.
با سکوت میتوان پای درد دل عندلیبان و سر سفره نیلوفران نشست.
با سکوت می توان صدای پای آب را شنید، زیر باران رفت، چشم ها را شست و خانه دوست را پیدا کرد.
با سکوت می توان از پروانه ها عشق بازی آموخت و به پای شمع سوخت.
با سکوت می توان پرده پندار را درید و از توهم دانایی رها شد.
با سکوت می توان آسمان و زمین را به هم دوخت و تمام مرزها و فاصله را درنوردید و وارد فضای یکتایی شد.
و سکوت شجاعت کشیدن ترمز اضطراری این قطار سریع السیر و با یک حرکت انتحاری شیرجه در دنیای واقعی و خلاصی از دست عینک متاورسی است که برچشم ما زده اند و آلوده کردن روح خود به نور حقیقت و کتمان ویروس واقعیت است.
و همانند فیلم snowpiercer رهایی از ترس ایستادن و انقلابی درونی برای توقف قطار و آنگاه ...
به زندگی خوش آمدید
شاد و پیروز

14 تیر 1401 پاسخ تشکر
19 تشکر شده توسط : nazanin 𝐴𝑟𝑑𝑒𝑠𝒉𝑖𝑟.𝑆
دوستان اهل اندیشه و معطر قلم ام سلام .
روز قلم بر تمامی ی اهالی و اصحاب قلم مبارک باد .
خصوص دوستانی که با قلم های جادویی ی خویش هوای این خانه را معطر میکنند .
ای تمامی ی دوستانی که بر این صفحه ی سفید ، قلم عشق و مهر و دانش میزنید ، به هر عنوان ، مضمون و به هر میزان ، قلمتان جادوی محبت باد .
بگذارید افسانه ی قلم ایرانیان را برایتان بگویم ! شنیدن اش از لطف خالی نیست !
قومی در همسایگی ی ایرانیان میزیستند .
بنام دیو ها ( به کسر دال و سکون ی و واو ، مثل فیض )
دیوها جادوی قلم میدانستند و ایرانیان نه !
حمله میکردند بارها .
طهمورث گفت من را به شاهی بپذیرید تا ایشان مهار کنم . چنین کردند .
طهمورث عده ای کشت و عده ای دربند کرد .
دیوها که امروزه دیو خوانیم ایشان را ( مثل سیب ) حمله به قصد آزادی ی اسرا کردند به جماعت ، طهمورث مابقی را نیز اسیر کرد .
گفتند ما را آزاد کن در قبال ، به ایرانیان جادوی قلم و دیوان سازی و دیوان سالاری ( ادب و موازین آن ) آموزیم .
پذیرفت .
و چنین شد که ایرانیان چنان بر قلم و اعجاز آن استوار گشتند که گوی سبقت از استاد ربودند !

تا چه حدود این افسانه واقعیت در خود نهفته دارد بماند لیک یک واقعیت را جهانیان سالهاست که پذیرفته اند
و آن اینکه هنر قلم ازین سرزمین خاسته است و هیچ قومی چون ایرانیان اساتید قلم به جهان معرفی و تقدیم نکرده است .
و این موهبت جای بسیاااار افتخار دارد بر ما .
نیز تمامی ی اصحاب قلم در جهان به هر بهانه این واقعیت را ستوده و خود را پیرویی از پیروان ایرانیان نامیده اند و حتی مغرورترین ِ ایشان به این مورد اشاره ای کرده اند .
حتی نام بردن ایشان برای ما سخت است از بس که پرتعداد اند و جای بسی تاسف است اگر اغیار ایشان را بشناسند و خود ِما که وارثان و نوادگان ایشانیم ، نشناسیم !
روز قلم بر همه ی ما مبارک باد انشاله

[EDITED] 1401/04/15 00:24
14 تیر 1401 پاسخ تشکر
24 تشکر شده توسط : عباس بهرامی nazanin
این جمله از شعر دخترای ننه دریای شاملو بود که منظورم این نبود که شما نوشتید. منظورم به دل خودم بود.
14 تیر 1401 پاسخ تشکر
13 تشکر شده توسط : nazanin آماتور 2

10
رایحه
10
ماندگاری
10
پخش بو
10
طراحی شیشه

میرقصم مثل دود سیگاری که به پوچی و نیستی شتابان قدم برمیدارد . میرقصم حتی اگر همه وجودم مانند سیگاری گرانبها سوزانده شود و به نیستی قدم بردارد . میرقصم و نیست میشوم اما رد من روی تو برای مدتی باقی خواهد ماند .بوی سوختنم سراسر وجودت را فرا خواهد گرفت و تو این بو را به خاطر خواهی سپرد با اینکه میدانم اندک زمانی بعد اثری از بویم در ظاهرت نیست . تو میتوانی بوی مرا با اسپری کردن عطرهای گران قیمت و یا عطرهایی که مقبولیت عموم و ازادی استفاده دارند را بپوشانی اما این بو در داخل مغزت همچنان تکرار خواهد شد . مزه این بو نیز در دهانت رخنه کرده است . میدانی چرا ؟ چون پک های عمیقی به وجود من زده ای و رقص مرا وسیعتر ، عمیقتر و تندتر و حتی پررنگ تر کرده ای . همه مزه من را چشیده ای . همه هستی و نیستی من در دستانت بود و نمیدانستم معتاد شده ای ... هرگز نمیفهمیدم که با پک زدن های متوالیت ، من رو به نیستی قدم برمیدارم . تشویقت میکردم که مرا بکشی و رقصیدن من را تماشا کنی . شاید اگر کل ادم ها و کائنات میخواستند از سیگارم پکی بزنند تا مرا بسوزانند و دود شدنم را ببینند ، 70 80 سالی طول میکشید تا تمام شوم اما انقدر شیفته لب ها و حتی دندان ها و فاصله بین دندان هایت شده بودم که دوست داشتم لب هایت بر وجودم رخنه کند . رقص کنان بین دندان هایت بپیچم و به درونت برم . دوست داشتم مزه تلخی شوم روی اب دهنت . دوست داشتم مرا عمیقتر بکشی تا لب هایت را عمیقتر بفشارم و مزه کنم ترا . دوست داشتم انقدر دوام داشته باشم تا بین لبهایت جان بدهم و تمام شوم . دوست داشتم انقدر اعتیادت به مرا ببینم که از اتش ذهنم در تو دلگرمی ای ایجاد کنم که بدانی زود تمام نمیشوم و تو میتوانی انقدر مرا بکشی تا بمیری و بمیرم . دست تقدیر ترا ترک داد . دیگر میل سیگار کشیدنت نبود . مرا در اوج اتش و دود و سوختن خاموش کردی و رهایم کردی در ناکجا آباد .40 50 سال که نه اما شاید 10 20 سالی دوام بیاورم اما دیگر من ، من نیستم . دیگر اتشی نمیتواند روشنم کند . دیگر چیزی نمیتواند مرا بسوزاند مگر غم هجر لبهایت از درون . مگر غم مک زدنم برای شروع سوختنم . میدانی چرا دودهایم میرقصید و مستقیم به نیستی نمیرفت . چون دوست داشت برقصد تا نگاهش کنی . دوست داشت تا اندکی ، کیفیت چشم تو را میدید و با عشق به نیستی قدم بر میداشت .
دیگر زمان سوختنم گذشته است دلبرم . دیگر نه توان رقصیدن دارم نه توان سوختن . دوست دارم در گوشه ای از ناکجا اباد که رهایم کردی ، به خوابی ارام فرو بروم و باقی اندک لحظات عمرم را به نرمی لبهایت ، فاصله دندان هایت ، نیم رخی از ماه درخشانت و بوی دهانت فکر کنم و بگذرانم . فقط یادت نرود که تو معتاد نبودی .... من معتاد لبهایت شده بودم و به هر بهانه ای در غم و شادی میان لبهایت خانه ای می یافتم و اندکی ارام میگرفتم . یادت نرود تو ترک هم نکردی ، فقط من بی خانمان شده ام ... فقط میدانم دیگر " لب هایی نیست مرا نوازش کند "
30 اردیبهشت 1401 پاسخ تشکر
25 تشکر شده توسط : هاشم پور آرش
چقدر توصیف فوق العاده ای ....
12 خرداد 1401 پاسخ تشکر
4 تشکر شده توسط : هاشم پور Amir Mohammad

10
رایحه
10
ماندگاری
10
پخش بو
10
طراحی شیشه

***** Io Non Ho Mani Che Mi Accarezzino il Volto *****


اندوه ... اندوه ... اندوهی بی کران که در قالب کلمه نمیگنجه ... لعنت به این رایحه ...
تاریک و تاریک و تاریک ولی تا کجا ؟ چه اندوهی تونستی در ذهنت متصور بشی که چنین اثری رو خلق کردی ... به نشانه احترام به هنرت اندکی سکوت میکنم ... چند دقیقه ای قراره با حالتی اندوهگین ، شما رو مهمون تصویرسازی ذهنی کنم ...

بی جون و خسته ، مردی که لبخند بر لبش بیگانه شد ، وارد خونه ای تاریک و سوت و کور میشه . مردی که اندوه و غم از تمام اعضای بدنش میباره . مردی که گریه میکنه از داخل ولی اشک نمیریزه . مردی که اشک و داد و نعره برای بیان شدت اندوهش کافی نیست پس احترام میذاره و تصمیم میگیره سکوت کنه . مردی که چیزی سنگین تر از مرگ رو تجربه کرده و نمیتونه خودشو کنترل کنه دیگه ... روی زمینی خاک خورده ولی خونی میشینه توی خونش . اما داستان این خونه چی میتونه باشه ؟
داستان میتونه از دست دادن عزیزی باشه که جونش به جون اون بسته بود و فکر میکرده اگه یه روزی از دستش بده نمیتونه دووم بیاره . جلوی چشماش از دستش میده توی همون خونه . پس از کلی تلاش و خستگی و التماس از درون برای رهایی از این داستان ، تمام امیدی که داشت از بین رفت و انچه شد که باید میشد . از درون داره قلبش اتیش میگیره ولی هیچکس نمیتونه براش کاری انجام بده . در اون سکوتی در میان تاریکی بدون ریختن اشک گریه میکنه ... انگار از درون اشک میریزه تا اتیشی که در دلش شعله گرفته رو اندکی رام کنه ولی موفق نمیشه چرا که این اندوه تموم شدنی نیست . چرا که این اندوه هیچ امیدی برای درست کردنش وجود نداره . چرا که ...

انگار یه سکونی کل هستیش رو فرا میگیره . اهنگ ave maria در ذهنش پخش میشه . اهنگی که مضمونی میتونه داشته باشه برای پایانی بدون برگشت . چیزی که از دست رفته و هیچ طریقی نمیشه اون رو بدست اورد و درست کرد . انگار اتمام هه چیز رو با این موسیقی میشه احساس کرد ... چقدر اون صدا با غم درونش همسو هست و چقدر اتش درون مرد رو تندتر میکنه ... گویی از داخل سوخته شدن خودش رو استشمام میکنه ...

چقدر میتونه چنین غمی اون رو فرا بگیره که برای خالی کردن خودش هیچ راهی جز التماس اونهم به خودش وجود نداشته باشه ؟ درد بدنش ثانیه به ثانیه بیشتر میشه و خودش رو تسلیم تموم هستی و دنیا میدونه چرا که دیگه هیچ چیزی براش معنی نداره . حتی دوست نداره که بمیره و از طرفی دوست هم نداره که زنده بمونه . احساس التماس و عجز در پس اندوهی عمیق و طولانی رو از نگاهش میشه احساس کرد ...
حس انتقام از کل دنیا رو داره ولی کاری ازش برنمیاد ... اون موقع هست که با زبون بی زبونی میگه " هیچ دستی نیست مرا نوازش کند " یا به عبارتی بهتر " هیچ دستی ندارم که مرا بتواند نوازش کند "

در مورد رایحه بخوام توضیحی بدم ، دارچین و امبر نقش خیلی پررنگی رو بازه میکنن و همچنین میخک فراوان و روایح دودی در کنار کار عرض ادب میکنن مرتب و روایح دیگری هم حس میشه از قبیل کستوریوم خیلی کم ، روایح گلی اندکی مثل ارکیده ولی خیلی ریز و کوتاه مدت نقش افرینی میکنن. شروع کار شدیدا وحشیانه و کتک خور هست و رفته رفته حالت چسبناک به خودش میگیره . درای دون مقدار قابل توجهی با اپنینگ فرق داره ولی از دوساعت بعد از اسپری تقریبا میشه سمت و سوی اون رو شناخت . توجه داشته باشیم که بعد از 5 6 ساعت تقریبا ، بوی خیلی بهتری در درای دون برای عوام میگیره که اتفاقا جالب هست براشون و این یکی دیگه از شگفتی های این کار دوستی داشتنیه .

اما در مورد کلیت عطر بخوام صحبت کنم باید بگم که این کار از کارهای دیگر اونوم که تا بحال تست داشتم ( لاوز ، 1144 ، نوتردام ، اسکوزامی ) شدیدا سخت پوش تر و تاریک تر هست . تاریکی ای که نمیشه واسش معنی گذاشت . تاریکی ای که اگر قابلیت اینو نداشته باشید که درکش کنید یه خاطره بدی در شما ایجاد میکنه . فکر نمیکنم تقریبا مناسب هیچکس باشه این عطر که بپوشه . برای تستش شما باید در دهان روایح تاریک فرو رفته باشید و برگشته باشید سالم و اینکه مقداری روحیه تاریک هم داشته باشید تا به طور کامل بتونید درکش کنید . پس اگر چنین نیستین و حتی با خوندن توصیفات اولیه مقداری حالتون بد شد شدیدا توصه میکنم هیچ وقت حتی سمتشم نرید و دنبالشم نباشید و اگر فکر میکنید ارتباط خوبی گرفتید بازهم توصیه میکنم خیلی صبوری کنید تا بتونید درست اون رو درک کنید .

پرفورمنس خیلی قوی ای هم داره ولی خب اصلا پوششی نیست و نمیشه به بازخورد و این قبیل مسائل حتی فکر کرد و اصلا بیان کردنش هم درست نیست چه برسه به اینکه بخوایم بررسی کنیم این موضوع بازخورد رو . مناسب سن کم نیست اصلا و شخصیتی تاریک و پخته رو میطلبه و به نظرم برای یک ادمی که سختی زیادی در زندگیش نکشیده اصلا نمیتونه حتی استشمامش هم خاطره خوبی بهمراه داشته باشه .
نمیشه به این اثر هنری نمره داد و فکر میکنم اگر بنویسم 10/10 مقداری کم لطفی کردم براش و بخاط همین ترجیح میدم سکوت کنم ...

13 خرداد 1400 پاسخ تشکر
24 تشکر شده توسط : nazanin آماتور 2
امیر محمد عزیز دوباره با قلمت مارو جادو کردی.احسنت به این ذهن خلاق.خیلی زیبا فضا سازی میکنی و به بهترین شکل ممکن حال و هوای اون عطرو تشبیه میکنی و واقعا این روحیه ی هنری تورو میرسونه. ممنون که وقت میذاری و این ریویو های زیبارو به ما هدیه میدی.
13 خرداد 1400 پاسخ تشکر
5 تشکر شده توسط : علی شهرابی جاویدان
درود علی جان ، ارادت دارم . نظر لطفته و ممنون از تو .
13 خرداد 1400 پاسخ تشکر
2 تشکر شده توسط : علی شهرابی In The Dark
درود بر امیر بزرگ
حظ میبریم از نقدهایِ زیبا و کامل شما.
استاد ؛ خواهشی داشتم ازتون ؛
خسته شدم از بس که این چند وقت عطرهای خنک کلیشه ای استفاده کردم. به همین خاطر هست که دو هفته ای میشه که دوباره رو آوردم به تست عطرهایِ گرم. میخاستم لطف کنید عطری با محوریت گیاهی و سبز ، طوری که طبیعت رو یادآوری کنه و از کیفیت بسیار بالایی در ساخت بهره برده باشه بهم معرفی کنید.
پیشاپیش سپاسگزارم
14 خرداد 1400 پاسخ تشکر
8 تشکر شده توسط : مازیار جاویدان
درود پارسی گل ، ارادت دارم دوست من .
حقیقت پارسی جان یک کار میخوام بهت معرفی کنم که بسیار بکر و طبیعت گراست . بسیار پرمحتواست و ریشه در طبیعت داره . باهات بازی میکنه و یکی از شفاف ترین روایحی هست که استشمام کردم و درجه کیفی که اون عطر داره کمتر عطری دیدم که در اون سطح کارکرده باشه و شامه تربیت شده ای میخاد وگرنه ممکنه عمقش رو نتونه درک کنه و بهت پیشنهاد میکنم با حوصله تستش کنی . کار aer از برند انجلا . ریویوی کاملی ازش گذاشتم که میتونی مجدد مطالعه کنی . همچنین کارهای دیگر گیاهی و سبز با کیفیت خیلی خوب میتونم دو مورد از برند ماسک رو بهت پیشنهاد کنم تست کنی . رومانزا و راشن تی . همچنین کار یربامات از لورنزو کار خیلی خوبی هست ولی در پرفورمنس به پای اون موارد نمیرسه ولی کیفیت خیلی خوبی داره
14 خرداد 1400 پاسخ تشکر
10 تشکر شده توسط : رضا یگانه مازیار
بسیاربسیارسپاس
14 خرداد 1400 پاسخ تشکر
3 تشکر شده توسط : شهریار اسماعیل پور smaeelpoor.sh علی شهرابی
سلام خدمت همه ی حضار. عذر میخام از دخالت چون که جناب پارسی از جناب امیر محمد سوال فرمودند اما اگر جسارت نباشه میخام ۳ کار هم بنده بهشون معرفی کنم که هم بسیار طبیعی و هم مناسب این فصل هستند و متناسب با خواسته دوست بزرگوار پارسی:
۱.پرفیوم د امپایر کورشیکا فیوروسا
۲. لووه د کاپریکو
۳.پنهالیگونز بایولا
امیدوارم که مطبوع طبع واقع شود دوستِ گرانقدر
14 خرداد 1400 پاسخ تشکر
8 تشکر شده توسط : الف.ر ش جاویدان
درود بر استاد آرام
از حضورتون خوشحالیم و بسیار سپاسگزارم از بذل توجه جنابعالی و دوست بزرگوارم امیر .
از کارهایی که معرفی کردید پنهالیگونز بایولا رو قبلا تهیه کرده ام و به زودی تست خواهم کرد . اما کارهای پرفیوم د امپایر رو جایی برای تست ندیدم و از این برند هیچ عطری تا به حال تست نکردم. هر کدام از دوستان سایتی برای فروش دکانت این کار میشناسند خواهشا معرفی کنند.
پیشاپیش سپاسگزارم
15 خرداد 1400 پاسخ تشکر
6 تشکر شده توسط : مازیار شهریار اسماعیل پور smaeelpoor.sh
درود دوباره
امیرجان، aer از آنجلا رو میشه در سایتی ازش دکانت خرید؟اگر میشناسید بی زحمت نشانه بدید . بی درنگ کارهایی که شما و جمشیدآرام بزرگ معرفی کردید را باید تست کنم.
15 خرداد 1400 پاسخ تشکر
1 تشکر شده توسط : شهریار اسماعیل پور smaeelpoor.sh
پارسی جان سلام، در فرگرنتیکا اگه پروفایل منو پیدا کنید همونجا میتونید پیام خصوصی ارسال کنید و هم اینکه شمارم توی بیو هست میتونید بهم پیام بدید کمکتون کنم از کجا میشه تهیه کرد ...
15 خرداد 1400 پاسخ تشکر
3 تشکر شده توسط : مازیار پارسی
درود بر جناب پارسی.
اقا بر خلاف بسیاری از عطرای نیش تابستونی که یا مرکباتی ان و یا فوژه و یا نهایته یونجه ای گروهی از عطرای تابستونی توجه منو جلب کرده و اون عطرای دارای نت برگ گوجه فرنگی هست.
از جمله انچانتد فورست از وگاباند
وات ابوت ادام از جوپ
وری ایرسیستبل سامر سوربت از جیونچی
شفز تیبل از مین نیویورک
15 خرداد 1400 پاسخ تشکر
4 تشکر شده توسط : شهریار اسماعیل پور smaeelpoor.sh Maary
درود پارسی جان
به علی جان پیام بدین شمارشون تو بیو هست . اگه پیداشون هم نکردین میتونید به خودم در فرگرنتیکا پیام بدین
15 خرداد 1400 پاسخ تشکر
2 تشکر شده توسط : شهریار اسماعیل پور smaeelpoor.sh پارسی
درود بر آقا معین
سپاسگزارم استاد
15 خرداد 1400 پاسخ تشکر
3 تشکر شده توسط : حبیب جوانشیر شهریار اسماعیل پور smaeelpoor.sh
ارادتمندم جناب پارسی.
من فک میکنم بسیاری از برندای نیش به دلیل تلاش در جهت استفاده از نت های طبیعی عطرای تابستونی شون یا غالبا تم کلاسیک و فوژه دارن یا بر پایه همون نت های همیشگی اکواتیک و سیتروسی و نرولی و رز وچای و..هست یا نهایتا اگه بخوان نواوری کنن نت های هربالی مثل یونجه و ..که بازخورد خوبی تو کشور ما نداره.
اما دیزاینر ها این محدودیت رو ندارن و تنوع بهتری دارن. البته بعضی برندهای نیش هم هستن که کارای تابستونی نسبتا خاصی دارن مثل همین مین نیویورک که من مدل های اونسن و دون رود و شفز تیبل ش رو پسندیدم.
قیمت خوبی هم داره و اگه شیراز تشریف داشته باشید تو اون مرکز خرید معروف که به میعاد گاه تست رایگان عطرای نیش تبدیل شده با قیمت زیر ۳ تومن پیدا میشه.
15 خرداد 1400 پاسخ تشکر
8 تشکر شده توسط : زهره جلالیان شهریار اسماعیل پور smaeelpoor.sh
سلام.
این دوتاعطر رو هم به عنوان عطرهای سبز با کیفیت و طبیعی تست کنید
هیندوگرس از ناسوماتو - بخصوص اگر علاقه مند به پچولی هستید، یک بمب پچولی خنک به همراه رز و نوتهای خاکی و خزه بلوط و ...
فرنچ لاور.
درکل گروه عطرهای گرین عملا تنوع زیادی داره. به تعداد گیاههای موجود. و خیلی خوششانس هستید اگر این عطرها مورد علاقه تون هست.
15 خرداد 1400 پاسخ تشکر
4 تشکر شده توسط : In The Dark کامبیز سخی
سلام.این ریویو شما من رو یاد آهنگ forever together از tiger lillies انداخت...پیشنهاد میکنم سری بعد که اسپری کردید،گوش دادن به این موسیقی رو ضمیمه‌خیالپردازی کنید. باتشکر
27 خرداد 1400 پاسخ تشکر
1 تشکر شده توسط : پارسی
درود بر شما امیرمحمد...دلتنگ هستیم
04 شهریور 1400 پاسخ تشکر

8
رایحه
9
ماندگاری
8
پخش بو
10
طراحی شیشه
بوي درماندگي مي دهد و سرخوردگي. به من مي گويد:(( مرا از خود مران)). كثيري وي را ناديده گرفته اند و قليلي، اندك اعتنايي به او مي كنند. گويي واقعا دستي نيست كه دستگيرش باشد. هر بار كه مي بويمش، انگار دعوتم مي كند، با شرم و ترس مرا مي خواند، ترس از دوباره رانده شدن دارد. همنشينش كه شويد، كم كم گنجه ي دل باز كرده، شما را با غمي بزرگ آشنا مي سازد. معلوم نيست عطار، به هنگام ساخت اين اثر، چه دردي را با خود حمل مي كرده. عجيب است كه برايم خيلي ساده مي نماياند. سادگي اي از جنس لاوز، كه از پيچيدگي گذر كرده. انتهاي هنر آن جاست كه پيچيده ترين چيزها را با ساده ترين زبان ها عرضه داري. مثل باخ در موسيقي، هيچكاك در سينما يا داستايوفسكي در ادبيات. عميق كه شويد، عمق پيچيدگي را درخواهيد يافت.

برايم از رفيع ترين قله هاي روايح بخوري - صمغي است. رد واضحي از دارچين، چوب و امبر حس مي شود. دراي داونِ اثر مثل هميشه، جولانگاه هنرنمايي سورچينلي است.
12 مهر 1401 پاسخ تشکر
22 تشکر شده توسط : هاشم پور آرش

Atrafshan logo
عطرافشان
پشتیبانی سایت
عطرافشان
سلام کاربر گرامی
چطور می توانیم به شما کمک کنیم؟