نظرات | مسیح بسته شده
ترتیب نمایش
خارج از گود. بیرونِ غار. کنار سایه‌ها!
اگر روزی یا شبی در بُرشی از زمان وُ مکان عاقبت از افسانه‌های گوالتیئِری خسته وُ بَر جورِ فریبِ مِسترچهارخانه وُ آرتیبل‌ها فائق آمدید سراغ مخلوقات این خانه‌ها بروید...!
Particuliere,, juliette has a gun,, frapin,, rook perfumes,, pineward,, agatho,, miguel matos,, lorchestre,, ys uzac lorenzo villoresi,, slumberhouse,, matiere premiere,, une nuit nomade,, adi ale van,, areej le dore, hiram green,, loccitane en provence,, parfum prissana,, mendittorosa,, zadig and voltaire,, simone andreoli,, odriu,, angela ciampagna,, annette neuffer,, profumum roma
افسوس که در سرزمینِ کنج نشینِ ما فقط همان آرتیبل و تشعشعاتَش به وفور یافت وَ بی‌شمار هنرهایی که پشتِ درهای سودجویی بلوکه می‌شوند وُ ما چه مظلومانه بی‌خبرانیم!!

ای کاش آگاه باشیم که مثلا جوهرِ تیره اسموکی اسپایسیِ محزونی چون black tarr از particuliere حدودا 250 یورو قیمت دارد. مخلوق دیوانه‌ای که با دستانِ آن'صوفی بیهاگِل وَ آمِلی بورژوا خلق شده است! یا dilema چرمی دودی چوبی اسپایسیِ مجنون از adi ale van حدود 170 یورو، بازهم ایجاد شده با دستانِ همان ساحره‌هایِ زیبا!! آرتیبل؟ هفت، شش وَ پنج میلیون تومان؟ میگفت وُ باور نمی‌کردیم که وقاحت تا این حد باشد. اما؛ بود!!
عزیزانم ما قرن‌هاست که مشتی محکم از عجوزه‌ی بی‌خبری خورده‌ایم. نگذارید در جهان عطر هم همان ضربه را دریافت کنیم. ما که دیگر نه موسیقی داریم وَ نه سینما وَ نه هیچ کوفت و مرض دیگری... حال شاید دوستان وُ سَران مرا جادوگرِ نفرین شده‌ی شهر اوز، وطن فروش، لایق سرنوشت سیزیف یا هر سرطان دیگری ببینند. اما واقعیت لخت است وُ ما اگر به داد ما نرسیم آرزوها بر باد خواهند رفت وُ آیندگان تهی تر از حال. به امید روزی که بین هموطن وَ همزن مولینکس تفاوتی باشد!! با آرزوی آزادی و عدالت.
25 تشکر شده توسط : محسن جمالیان محمدرضاسپهی
Tango
لینک به نظر 18 بهمن 1400 تشکر پاسخ به IRRO
درود برشما. رئیس جدی عرض میکنم بنده لایق این همه محبت نیستم وَ هدفم هیچ‌گاه جلب توجه نبوده و نیست. چه‌بسا میدانم این بروز نتیجه‌ی دوستی وَ بزرگیِ شخص شماست. بابتش سپاسگزارم و قدردانِ مراعات وُ عنایت شما هستم.

روحانی عزیز به‌نظرمن اگر حاصلِ حضورِ فرد در یک مجمع، انجمن، گروه و... آگاهی وَ تَرقی نباشه وَ با بودنش تعالی مفهومِ تقابل به خودش بگیره وَ نتیجه رنج و دودستگی باشه فردِ مذکور باید به حکم عقل عقب‌نشینی وَ در روشِ خودش تجدیدنظر کنه. سماجت و اصرار کار دست آدم میده وَ دشمنی، عداوت وُ سوتفاهم به بار میاره. این‌جاست که اصلِ نجیبِ پیشرفت درکنارهم جای خودش رو به نبرد درمقابل هم میده وَ استدلال فدای جَدل میشه. اصراری نیست. من همیشه معتقد به آرا بر اساسِ منطق بودم وَ امروز باید به رایِ غالب احترام بگذارم که اگر اینطور نباشه اعتقادم به شعار و بعد از آن به یک بلوفِ مضحک وُ زننده تبدیل میشه! به شما اطمینان میدم که عدم حضورِ دائم و مستمر من خدشه‌ای براصالت وُ هدفِ این مرجع وارد نخواهد کرد. فضا باید در اختیار عزیزانی باشه که اصلِ کمک به دیگران در نوشته‌هاشون وضع میشه و قوانینِ فضای مشاع رو رعایت می‌کنند. البته همانطور که قبلا هم اشاره کردم ریاضیاتِ من با مفادِ کلاسیکِ قهر و آشتی در این مرجع همگون نیست وَ تصمیم ندارم فعالیت خودم رو به صفر برسونم وَ یا حاضر باشم وُ اطوار 'غایب هستم' از خودم بروز بدم! بحث بر سرِ حرکت از سمتِ حداکثر به سوی حداقل است :) باید تعادل وُ انصاف رعایت بشه وَ انصاف در یک اجتماع طبق اصول یعنی نظر جمع وَ من تمام قد به این اصل وُ نظر احترام می‌گذارم.

به شهریار عزیز و محترم...
درود برشما. بله جانم. من همیشه شعار دادم که به هرطریقی بنویسید اما افسوس که آدم است و خطا و شیرخام خورده! گاهی باید اعتراف کرد. به هرطریقی شدنی نیست! گویا اشتباه می‌کردم. / امیدوارم نوشته‌ی افسارگسیخته‌ی من به دست شما رسیده باشه. فقط میخواستم مطلع باشید من پاسخِ محبت وُ توجه شما دادم وَ مرجعِ محترم با مهربانی و دوستی آن بصورت شخصی برای شما ارسال کردند.

با آرزوی آزادی، برابری و عدالت برای همه‌ی شما عزیزانم وَ به امید زیستن در جهانی که عقیده بر عقل پیشی نگيرد وُ دوستی زیر گام‌های سنگینِ دشمنی خُرد نشود. احترام بنده را پذیرا باشید وَ بدانید همچنان منت نگاه شماست وُ نابسامان کلام ما.
29 تشکر شده توسط : الف.ر ش Rezvani
Pegasus
لینک به نظر 14 بهمن 1400 تشکر پاسخ به گلی
درود بر شما. هرچه می‌گذره بیشتر می‌فهمم چرا اساتیدِ علوم انسانی اعتقاد دارند جامعه بازتابی است از رهبران خودش. حال شخصِ شریفِ شما دوست دارید من رو اغیار فرض کنید وُ بفرمایید: آن‌که همسنگر باشه می‌فهمه من دارم از کدامین اصل حرف می‌زنم! حکم احترام است و لاغیر. من اجانب؛ گلایه‌ای نیست. اما میگم صلح جای جنگ؛ قلم جای شمشیر؛ میل جای تنفر؛ اثبات جای شعار‌‌؛ خیام جای نادر!
نقدها رو بنویسید، روشنگری وَ رفع ابهام انجام بدید ولی در انتها اشاره کنید 'با همه‌ی این‌ها ما جنگی با دنیا نداریم. توهین هم نمی‌کنیم ولی کلاه خودمون رو ازاین به‌بعد سفت‌تر می‌گیرم که بازهم باد نبره/ما دیگه فریبِ مارِ خوش خط و خال رو نمیخوریم' و این امر نه؛ بلکه استدعا است جانم! چه‌بسا روشنفکرِ راستینِ غربی هم باید نسبت به ما همین باشه.
خانم اغذیه ی چرب و آبدارِ حاکمان هستیم با این روش. چطور بگم. این همونیِ که همه میخوان و برای رسیدن بهش جلسات زیرزمینی میذارن. این‌که من با شما زاویه پیدا کنم، شما با من؛ ما با آن‌ها، آن‌ها با ما! اقلیم روبه‌روی اقلیم. قوم روبه‌روی قوم. نژاد روبه‌روی نژاد. کرد روبه‌روی لر. گیلک روبه‌روی ترک؛ ایرانی روبه‌روی عرب؛ عرب روبه‌روی ما... این وسط تاریخِ ننگینِ جنگ و تجاوزِ بشر ملعبه و چاشنیِ این دستاورد وَ آشِ پشت پا شده. آشی که بعد از رفتن بشر به سفرِ قهقرایِ همیشگی بینِ حاکم‌هایِ بد پخش خواهد شد! هشدار. خطر. چطوری بهتون بگم نقل من کلام شما نیست. چطوری حُسن نیت خودم رو ثابت کنم که این همه نقطه‌ی تقابل ایجاد نشه. گاه اکراه و اشمئزاز به دیگران باعث میشه خودمون رو فراموش کنیم. این‌که دقیقا معضل کجاست. مردمانی که انقدر زمین خوردن فک، دست و زانو براشون نمونده. عدالت تو بستر کثافت می‌خوابه و آزادی بچه‌ی اسارت رو بزرگ میکنه. مرد برای نان اشک می‌ریزه و زن آرزوی سقف داره. من میگم بیخیال جنگ با دنیا. آگاه سازی کنیم. اگر توان و سوادش رو داریم تلنگر بزنیم که کی کیو داره میکشه. چی سدِ راه چی شده. چه چیزهایی تحریف میشن. کدام ملت با ما دوستِ و کدام دشمن...
برای اثباتِ دشمنی حاکم و دنیا با ایران لازم نیست صغری رو به عقد کبری دربیاریم و کبری رو به حجله ی فرافکنی بفرستیم. تشریف ببرید بهشت زهرا!! تاریخ‌های تولد رو بخونید! مادری که با فرزند 15 ساله خودش هنوز هم بعد از 40 سال حرف میزنه رو تماشا کنید. به جنوب سفر کنید. اشک نخل ها ببینید. تانک‌های رها شده رو لمس کنید. بو بکشید... بوی فلز، بوی سرما، بوی خون... چطور فکر می‌کنید تن من بارون نخورده و نمیدونم چه خبره! برای سالومه نوشتم، جوان دادیم و لاله پس گرفتیم!! برگردید به چند دهه قبل. جنگِ بین صدام و ملاها! چون جنگ بین ایران و عراق که نبود...! تمام دنیا از آلمان، فرانسه تا شاید ژاپن وَ غالب کشورهای عربی باهم متحد شدن که بیشتر اینجا بچه‌ها رو بکشن! آمریکا و روسیه تا قبل آن جنگِ شوم شاخ به شاخ بودن باهم. مزلف های پدرسوخته باهم جنگ سرد، ولرم، یخ راه مینداختن و شب‌ها بوسه‌ی موشک چه کسی قشنگ تر بود تحویل لب‌های خونخوار هم می‌دادن. ناجورها سر جنگ با ایران آتش بس کردند! رفتن تو تیم صدام. پدر می‌گفت موشک میزدن یک بار آلمانی، یک بار روس، یک بار آمریکایی، یک بار فرانسوی... و همشون بوی پول عربستان رو میدادن! پدر و پدرها تاریخ زنده‌ی آن نابرابری هستند ما را برای فهم دشمنی نیازی به کتاب نیست! بله جانم؛ همه تشنه‌ی بلعیدنِ خاکِ سرزمین عجایب هستند. اما آلیس، جادو را باطل باید کرد نه به آنچه سرانِ بی سرِ منفور می‌خواهند تن داد! اوضاع اینجا قمر در عقرب جانم. نمیدونم چرا هیچکس نمیتونه قبول کنه من کنارش هستم نه روبه‌رو. فکر می‌کنم اگر نجنبیم این رویای چند هزار ساله رو باد با خودش میبره! جایی که بوی تفکیک، سلاخی، جنگ داخلی، جنگ خارجی، سقوط، فروپاشی اجتماعی، رو در رویی اقشار، جنگ فقیر و غنی و همه‌ی خطرهای تاریخ مارو تهدید میکنه ما گیر دادیم که غرب خر است! بابا باشه هست. ولی این جامعه داره ازبین میره و اگر اون که می‌داند بگوید بجنگید بجنگید دختر صلح به لکاته ی جنگ تن میده.

پدربزرگ در مکتب خاص خود میرداماد و... تدریس می‌کرد. 16 سال پیش به من گفت. پسرجون روزی می‌رسه که به چشم می‌بینی کسی میرداماد و شمس رو نمیخواد و شمشیر آتیلا به دست می‌گیرن! بله. آتیلایی که به ایران حمله میکنه. تو نمیتونی وارث من باشی. این ارثیه با من و نسل من از بین میره وَ چیزی که می‌مونه یک دنیا کینه و نفرتِ از تمام آدم‌ها که با چندصدسال برنامه‌ریزی تو شکم ما کردن! بگذریم. پس من می‌پیچونم؟ منِ نابلدِ اغیار وُ پیچ در پیچ حاضرم هیچ چیز دیگه ننویسم. ولی امیدوارم بدانیم کره‌ی زمین به حد کافی نژادپرستی، جنگ، جنایت و نابرابری به خود دیده. حافظه‌ی این تکه سنگ آسمانی پُر از انده است. شاید حقش باشه کمی صلح هم امتحان کنه. شاید حق آدمیزاد باشه که از مرزها رد بشه و بفهمه انسان تعریفی است ماقبلِ خاک، مرز، فلسفه، علم، عرفان، دین و...!
افسوس که بشر را کاری با صلح و آزادی نیست. من نه در تهران این رو دیدم. نه برمنگام و... اینجا جلاد ریش داشت و عربی حرف می‌زد. اونجا ماسیمودوتی تنش بود و میگفت گو تو هِل!
به امید دنیایی بهتر و دوستی‌های بیشتر.


به قهرمانی...
سالومه تیکه نداره اخوی. کزباه چرا! سالومه چشم‌پوشی و فراموش کردنِ! ناامیدی است. مرا میل کنایه به تو نبوده و نیست! میدونی چه زمانی آدم دلش میخواد فراموش کنه؟؟ زمانی که نزدیکانش رنج به بار آوردن! سالومه میلِ به داشتنِ الزامیرِ جانم.

مراقب افکار خودتون باشید عزیزان. مسیح دوست شما بوده و هیچ‌گاه دشمن نه. اما حال که لیبلِ پیچوندن میشه حصول تمام باغ، تصمیم به غیر میبرم وُ خلاصی تقدیم شما میکنم. افسوس. عجیب؛ عمر این لذت کوتاه بود. به امید بودن درجهانی برابر و آزاد.
18 تشکر شده توسط : Rezvani Hani
Pegasus
لینک به نظر 13 بهمن 1400 تشکر پاسخ به گلی
درود برشما... خانم گلی وَ خانم گلی :) واقعا؟ به سابقه وَ نوشته‌های خودتون رجوع کنید جانم. حداقل به نبرد و جان پناهی که درآن هستید وفادار بمونید. می‌فرمائید ادبیات کلاسیک حفظ کنیم و ما هم خرسند از این اندرز، اصلِ امرشده رعایت کردیم! البته تا آنجا که قابل ادارک و انتقال باشه. انواع و اقسام فرم‌های نگارش و صنایع ادبی رو با دوستان به اشتراک می‌گذاریم... همین امشب حتی...!! حال سوال. آیا سهروردی این به ما آموخت؟ میرداماد چطور؟ دامغانی؟ خیام؟ سعدی؟ جامی؟ حافظ؟ رودکی؟ ناصرخسرو؟ صائب؟ عبید؟ دهلوی؟ باباطاهر؟ نظامی؟ وحشی؟ عطار؟ حکیم مولوی به ما این آموخت یا عشق و دیگر دوستی؟؟ عرفان شرقی چه؟ معنای معرفت، بینش و وقوف در ادبیات کلاسیک ما چیست؟ معنای ملل و اقوام در مفهوم سلوکِ شرقی به چه معناست؟؟ بله من هم مطالعه کردم تاریخِ لخت غرب رو. فکر می‌کنید این دست برای دیگران رو نشده؟؟ چرا جانم. بوی خون معلومه از کجا میومده و میاد! اما آیا کلی سرفصلِ وحشی‌گری از آن‌ها مشق می‌کنید که ثابت بشه چندصد سال قبل از عیسی در خاک اروپا خونخواری باب بوده و ما حق داریم امروز بهشون بگیم دد؟ بله بوده. اصلا الان هم هست. تا همیشه خواهد بود. آدم است و ناگزیر! اما آیا آقای مازیار حرف بدی زدند؟ ایشان گفتند غرب هیچ‌گاه وحشی نبودند؟ فقط گفتند نژادپرستی خوب نیست. سرکار خانم مگه نئاندرتال‌ هستیم ما. سنگ پرت کنیم سمت هم. شما که نصیحت به کلام بردید چرا؟ یعنی شما فکر می‌کنید ما باید به غرب بگیم وحشی و آدمکش؟؟ اصلا گیریم هستن. آیا شرقِ غلیظ و کهن این به ما یاد داد؟؟ در واقع از تاریخ مکتوب نمونه میارید که این رو تایید کنید که آقا کیون خانم‌ها قفلِ توهین به آدم‌ها باز شده؟؟ خانم از شما انتظار میره در چنین موقعیتی یک شعر از شمس برای ما بنویسید.. نه این‌که بفرمایید دست گلت درد نکنه که دیگران رو وحشی خطاب کردی. من به حد کافی با خوندن اون جمله از سمت قهرمانی و نوشته بعدیش متعجب بودم و هستم شما دیگه تیر خلاص رو زدی. شاید یک خواب باشه همش... باور ندارم انقدر خشم و کینه رو... این‌ها آگاه سازی نیست. تایید بروزِ خشم است و دلیلش هرچه باشد من دوست ندارم. اما در نهایت احترام میذارم و همواره خوشحالم که هستید بین ما جانم. این پیام هم برای اعتباری است که در نگاه من دارید... بحث نقد نیست... محورِ کلام برروی انتظار می‌چرخد... انتظار جانم. به امید روزی که آدم‌ها از شر مرزها خلاص بشن... بیچاره آدم... چه‌ها که بر سرتو نیامد با این مرزبندی ها و آن همه حاکمِ بد.
21 تشکر شده توسط : Hani ژیوان
ای مبسوطِ وَسیم؛ طاقِ خطر
در آتشِ آغوشِ کدامین حریف به لبخند وُ حَظ بَست نشسته‌ای
عنصرِ بی‌رحم؛ تو از سلسله‌ی شیرین‌ترین لیلاها
از قبیله‌ی دخترانِ نافرمان
ای رها بر روی اسب‌هایِ وحشیِ دشت‌هایِ خیال
تیشه ای شکسته از برای تو در قلبِ سنگینیِ کوهِ سنگ
ای ژولیتِ بی حدوحصر؛ دزدمونایِ معصوم
ظریفِ مستمر؛ ویرانگرِ بی‌همتا
هوسِ بریدنِ سَرِ کدامین یحیی را در شهوتِ سلاخِ خود مخفی کرده‌ای!

شبیه به خودِ بشر است که چون شرارت بر پیکرِ صلح آتش می‌زند و دودِ کلانِ فسق و بیداد را در کتاب‌های تاریخ مختصر می‌نویسد وُ لاشه‌ی عدالت را در تابوتِ چوبی رها وَ در خاک دفن وُ قبلِ این‌ها گُل داخل گورِ نَمور پَرت می‌کند!
جایی که چوب‌ها می‌سوزند و زانو بر خاک می‌زنند؛ مانندِ شکوفه‌های بی‌مرزِ درختان که نوید می‌دهند آرام باش ای انسان، بانویِ سپید و منجمدِ زمستان، لُعبتِ بهارِ سبز را آبستن است وَ بهار در قاموسِ خود منطقِ اعتدال می‌داند.
گل‌هایِ سرخ که نمادِ جوان‌های پَرپَر شده‌اند را به خطوطِ مفهومِ رایحه می‌سپارد تا گُل به یاد داشته باشد هرجا هست درندگی، خشونت و بهره‌کشی هم هست! شبیه به کودکیِ ناب که چَکمه نبود پابرهنه گِلِ سَرد را به بزمِ احساس می‌بردیم. گناهِ گُل نبود ظریف بودن و حقِ گِل نیست لگدمال شدن. حکم ما نبود گُل را چیدن وُ گِل را خُرد شمردن. گِل‌ها خُرد نه؛ که انسان‌ها هستند وُ کوزه نشدند تا ما توانِ حرکت را با فیزیک بشناسیم وَ شاید تعریفِ گام برداشتن بیاموزیم!
سالومه فراموش کردنِ کلام‌هایِ عاری است که معضل، سقراطِ دوهزارسال مُرده می‌دانند وُ نه هم کیشانِ زنده‌ی مغزندار وَ دَد یا وُحوش می‌خوانند کُلِ آدمیتِ دوردست را. چشم‌پوشی از نژادپرستیِ متعفنی است که در مفهومِ وطن‌پرستی جا خوش کرده و تاریخ را صرفا از اینجا می‌بینند و نه آنجا! نادر را به فخر می‌برند وُ می‌بالند به ایشان که بعد از قتل‌عامِ مظلومان گفت آه این کوه نور است. افسوس که هيچگاه همان تاریخ را از پنجره‌ی نگاه یک جوانِ هندی ندیده‌اند! به کوروشِ تحریف شده در کتاب‌های بیرون زده از کانون فرهنگی اسلامی می‌بالند و غرب قبیح یا کوچک می‌دانند احتمالا، آن میان که تفهیمِ اصیلِ کوروش در جهانِ فلسفه توسط گِزِنفون، شاگردِ همان سقراطِ بَد در کوروش‌نامه نگاشته شده و فخری است از برای آموزش! سالومه حس شرمساری است که آنها دائم احترام به ما با حکمِ شناختن و ما همواره توهین به ایشان ازبرایِ نشناختن! حصول این‌که هیتلرها همچنان می‌تازند وُ لهستانِ بی‌دفاعی که تو باشی سالومه.
این رایحه چون بمبِ شیمیایی است که بر پیکرِ سوزانِ یک خاک برخورد می‌کند وُ کودکی یتیم، معصومانه به مادرِ جوانِ خود با خنده می‌گوید : مادر؟ بویِ تند در فضا پیچیده وَ مادر از فرای لبخندِ سادگیِ آن کودک به اشک می‌رسد وُ تنفس سنگین سنگین سنگین‌تر؛ دَم بدون بازدم! رفت و برنَگشت های مرثیه خوان. نخل های گریان...
سالومه ترجمانِ معرکه و مَصاف است. شبیه به دل آشوب‌های مضطرب از برای شنیدنِ یک خبرِ نامعلوم؛ یا همان خدای شکنجه‌گرِ نیچه! گزَکِ عارضه است بر قلبِ حادثه‌های پیش‌آمده در خواب. سَرِ بریده شده‌ی یحیی مُعمدان است در سینیِ هوسِ هِرود. تراژدیِ سوزِ اسکار وایلد. نقاشیِ رخسارِ آشوب است با دستانِ الهام و عاصیِ گوستاو دوره!

رایحه ای با جزئیات حیوانی وُ به دقت اسپایسی که چوب می‌شناسد وَ صمغ وُ خاک به خود دیده وَ برای فرار از این خشونت وُ بوسیدنِ لبِ توازن به زیبایی گل‌های سرخ و سفید در قلب خود پنهان کرده. رخدادی که ما بین حس‌های حیوانی خود خیالی چرم گون به شایدها دارد و دودی رقیق بر تاملِ فهم! بر بالینِ احساس مرکبات می‌شناسد که بالای این درختِ باشکوه هستند و بر زمین میوفتند و یادآورند که ثمره‌ی بسیاری از درختان به گُل‌ها رسیدند؛ لاله شدند وُ گِل! سرخ و محزون رخدادی است که جوان بِرَود و به جای او لاله به دستان مادرش بدهند!
سالومه آن بالاپوشِ مرغوب است که به وقتِ پاییزهای نارنجی و بارانی خود را در آن مخفی می‌کنیم و با استشمامِ بوی چوبِ سوخته ای می‌ایستیم به یاد روزگارانی که از مادورند وُ رفتند آن‌ها که می‌گفتند می‌مانند وُ تو لبخند می‌زنی به قامتِ خاطره و آرام زیر لب می‌گویی سلام ای گذشته‌.

مرسی لیز مورز عزیز. مرسی هنر. همچنان جنون جاری است وَ ما شوریده ی این جریان. آفاقِ باشکوه و آبیِ لیز را در توباکو رز، دِرای'اَد وَ اِنیوبِس بیشتر مکاشفه کنید...

سالومه همان است که محمدعلی موحد در تفسیرِ شعور شمس نوشت.
خَمی از شرابِ رَبانی!
30 تشکر شده توسط : خاتون پرنیان
بی‌نهایت ضربدر صفر؛ سیاه‌چاله‌ای که کهکشان را بلعید.

ساحره‌ی ایجاد رَملِ ناجورِ نصیب رو انداخت روی صفحه‌ی وجود
یک بار در اومد پنج وُ هفت بعدش دو تا هشت افتاد بغل هم
طالع خونده شد که دوخط آزادی، یک عمر اسارت!
ما ولی می‌دونیم اینجا قدِ یک تاریخ اوضاع خراب بوده
خراب چیه؛ قاراشمیش
می‌دونیم یه پای ملت همیشه لنگیده. دیکتاتورساز بودن وُ هجوپرست
مرگ پیمایی های چندمیلیونی؛ از لکاته باکره می‌سازن وُ خونِ باکره‌ها رو میدن دراکولا بنوشه
جایی که بهشت دانته نداشت، تو جهنمِ مکافات، الهیات کمدی شد وُ ضحاکِ نوینِ بی‌حس بر تخت نشست وَ جریان به اینجا رسید که بی چیز هستیم.
تراژدیِ بلعیده شدنِ یک کهکشان توسطِ سیاه‌چاله
سوختن یک ستاره؛ بی‌نهایت ضربدر صفر.

حکایت من با این دست مشتعل شدن‌های ناگهانی شبیهِ اونه که بامداد نوشت. هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنَخاست؛ که من به زندگی نشستم! حکایت دفاع از یک جامعه و آرمان نیست. حُکم بی‌احترامی نکردن به آن‌هاست! این‌که برخی عجیب چیزها در خرجینِ معصوم خود دارند و نباید گفت ما اُمُل هستیم و هیچ از ادبیات، هنر و... نمی‌دانیم! (مقصود شما البته این نبوده هرگز‌)

من مدافع مفادِ هیچ جامعه‌ای نیستم و فکرمیکنم بشر در تعریف و پرداختِ جمعیت به بن‌بست خورده. سراغ فردیت رفت. کله‌اش خورد به دیوارِ کمبود جمعیت، افسردگی، انزوا، خودکشی، و هزاران بندِ دیگه! تَکینگی رو رها وَ برگشت پیش کثرت تو آینه به خودش نگاه کرد دید همون مشکلات رو باز داره چه‌بسا موهاشم داره می‌ریزه! به نظرم تمام فرمول‌های جامعه‌شناسی [تقریبا] شکست خوردن. از سوئد با فردگرایی وَ اتکا به قانون تا ما با شهین جون آخر هفته خونه ننه بلقیس می‌بینمت وَ اتکا به منبر!
ناسیونالیست، پان‌ناسیونالیست، شُوینیست، عشق یعنی بچه محل، انرژی هسته‌ای حق مسلمِ لبنیات وَ هر گندوکثافتِ دیگه‌ای هم با سیستم گوارش من سازگار نیست. به غالبِ تاریخ بشر هم افتخار نمی‌کنم که هرجا کُشتیم وُ تجاوز کردیم نوشتیم به به هرجا کُشتن و تجاوز کردن نوشتیم اه اه! با همین بند به نادر افشاریه افتخار می‌کنیم وُ از حسین صفویه بیزاریم. [اصلِ عظیمِ استثنا فراموش نشه؛ بله. کیومرث، کامبوزیا، بزرگمهر بختگان، بهرام چوبین، آزونکس، آرتاخه، آریوبرزن، رازی، قطب الدین کازرونی، مرداویج، امیرکبیر، فردوسی، خیام، شمس، حافظ، ابن سینا، سعدی، مانی، مزدک، میرداماد، سهروردی و... هم از همین تاریخ هستند وَ میدانم. جانِ حرف چیز دیگر است] معتقدم تاریخ را باید مطالعه کرد تا بفهميم بشر را نه گذشته‌ای هست برای نجات وَ نه خبری از آینده برای اعتماد. باید لحظه رو ساخت و این صرفا یک شعار نیست. سوال؟ حال را چه حاصل از شکوهِ گذشتگان؟ وقتی کتابِ تاریخ بسته میشه. از قلبِ ساسانیان می‌آییم بیرون و اشک خود پاک می‌کنیم چه می‌بینیم؟؟ پاسخ: اسیدپاشی در نزدیک‌ترین جغرافیا به امپراطوری کوروش! قامتِ لحظه رو به جبروت و کبریایِ گذشته نباید فروخت. توگویی تاریخ مرهم شده بر زخمِ کاری ما! اما معلم تاریخی داشتم در دانشگاه که می‌فرمودند: تاریخ ریشه‌ی درخت است. باید تامل کرد چه شد که درخت‌های ریشه‌دار دیگر ثمر ندارند! اصل وَ اهمیتِ تاریخ را تفکر بر چگونگیِ حال می‌دانست و چه زیبا اندیشه‌ای داشت. باخودم فکر می‌کنم گاهی، ما چگونه تاریخی هستیم برای آیندگان؟ برای من این مهم‌تر از گذشته است. این‌که سرفصلِ منزجرکننده نباشیم برای فرداهای دور.

بله بیمار را پذیرشِ عارضه باید. اما اگر به یک شخص مرتب یادآوری کنیم که بیمارِ وَ مشکلِ اساسی داره قطعا شفا به خودش نمی‌بینه! سرخوردگی جانم. سرخوردگی ایجاد میشه.

جامعه؛ یک معیار، یک خروجی؛ روسَریت رو سرت کن دختر!
بله. اما 'اکثریتِ' جامعه یک معیار و مقیاس داره. شما حداقل‌ها رو هم باید ببینی. هرچند کم یا بی‌تاثیر باشن. ولی درکل موافق هستم چه‌بسا چندین سال پیش با همین موضع داستانی نوشتم تحت عنوان 'دودمانِ محدود' که خب شدیدا سانسور شد تا حدی که روی کلمات دست گذاشتن. شخص می‌گفت کلمه 'شَبَق' به معنای هورنی یا همون شهوت پرست رو عوض کن. گفتم چی بنویسم دوست داشته باشی عسل‌؟ گفت بنویس : آن‌گونه شدن :)
آن‌گونه شدم و بیخیال چاپ اون و هر نوشته‌ی دیگری.
همین خط‌کش رو شما تو آرت هم می‌بینی! بعد من ازش مینویسم فکر میکنن جنگ با فردِ. شخص یک اثر مستقل رو از پایه با خط‌کشِ یک اثر دیگه می‌سنجه یا یک ایده کُلی از خوب و بد داره همه چیز رو با همون پردازش می‌کنه. مثل اونایی که می‌گن سینما یعنی هیچکاک. دیگه دوربین باید هیچکاک باشه. میزانسن هیچکاک. تعلیق هیچکاک. محتوا هیچکاک و... این داستان میره وَ می‌رسه به دُگم، ایدئولوژی‌های متعفن وَ هرآنچه که شما از این باب بیشتر می‌دانید وُ من کمتر.

نقل من اینه که هیچ باغبانی برای رفع آفت کُلِ باغ رو آتش نمی‌زنه.

‌خدا، شیطان، خیر، شر، گناه، حرام‌؛ حلال؛ بیا تو بچه هوا سرده!
انسان چکیده‌ای است از باورها. حال این باور میتونه با مدرن‌ترین شمایل خودش رو نشون بده یا با اصولِ کلاسیکِ یک فرقه یا دین. شخصا معتقدم نمیشه ایرادی گرفت. [امیدوارم قاطی نشه با این‌که هرکی هرچی خواست بگه وَ ما هیچی نگیم!] آدم‌هایی هستند که برخی شب‌ها با پارتنر جنسی خودشون سکس نمی‌کنن! یا مثلا یه سری اسامی رو می‌شنون دست خودشون رو گاز می‌گیرن وَ فوت می‌کنن! بقول سهراب جایی بین بیخودی و کشف! من به روستایی رفته بودم پیرزنی از من پرسید اسمت چیه؟ -مسیحا. گفت خدایا توبه. فوت به اطراف. تو مگه مسلمان نیستی؟ :) خب جهان ملغمه‌ای از تمام این‌هاست وَ ما نمی‌تونیم گستره رو از کسی بگیریم. ولی نقد [عادلانه] می‌تونیم بکنیم. اما دلسوزی هم نه؛ قبلا هم اشاره کردم که نیچه معتقدِ دلسوزیِ بدونِ درخواست دخالت محسوب میشه وَ جایی که ما فکر می‌کنیم رسیدیم دیگری هم همین حس رو داره وَ در حقیقت رسیدن هیچوقت شکل نمی‌گیره!! باید یادآوری کنیم به خودمون که سطحِ سنگین وُ ثقیلِ مدرنیته ناگهان برروی پایه‌های متزلزل وُ عاجزِ سنت رها شد. مدرنیته ای که هیچ تصوری از خودش نداره وَ سنتی که پُر از تحریف، تخریب و نقاط ناشناخته است. آدمیزاد مگه چیه‌؟ پُرواضح که شکسته میشه و کُلی نابلدی و اضطراب از جگرش بیرون می‌زنه. مادربزرگِ شاهرخ هنوز به پسرش میگه آقامرتضی و موقعی که میخواد باهاش دست بده چادر رو روی دستش میکشه!! مادربزرگ شاهرخ عجیب غریب آدم مهربون، آرام و بی‌آزاریِ. چه میشه کرد‌؟ هیچی. تا جایی که مهربون وُ بی‌آزار باشیم وَ درونیاتِ آرام داشته باشیم معادله حل میشه. جایی ریاضیات به گره کور می‌خوره که ارشمیدس نمیتونه بگه اورکا اورکا یافتم یافتم وَ جماعت شروع می‌کنن به حکم صادر کردن. که بگید خدا، بگید دین، بگید حرام، بگید حلال، بگید معبد، بگید توالت، بگید حمام، بگید شیطان، بگید آنارشی، بگید مرگ، بگید کوفت...! استقلال فدای پیروزی!
گاها بلوف وَ تناقض هم خفه کننده‌ است. مثلا اشخاصی رو میشه پیدا کرد که می‌فرمایند ما مارکی دوصاد [یا ساد] می‌خونیم وُ پازولینی تماشا می‌کنیم ولی با یک رایحه ی نه چندان هارشِ حیوانی به مشکل برمی‌خورن وَ بیایید بگیرید که بشر را به چاله‌های فراموشی دارن ميندازن! من با مارکی دوصاد یازده سال پیش مثل یک پروژه شخصی برخورد کردم. مطلع عرض می‌کنم؛ اروتیک، منحرف وَ فرقه‌ای ترین عطر در پیشگاه تخیلِ مارکی شوخی محسوب میشه! ذیل عطر 1740 برای عزیزان نوشتم اصلا ایشون خودش رو شَر خطاب میکنه. میگه آقا ما اصراری نداریم در تعریفِ خوبی که شما ساختید قرار بگیریم. من شَر هستم و دنیا به اشرار هم نیاز داره. به انواع و اقسام رابطه‌های جنسی هم فکر میکنم و انجامشون میدم. میل دارم پارتنر جنسی خودم رو ببندم به تخت. هان؟ دقیقا مارکی میگه هان؟؟ چیه؟؟ سادیسم از اقسام اسم این شخص گرفته شده [به نوعی] بعد آقایون نسخه‌ی دوصاد می‌پیچن ولی به یک رایحه حیوانی میگن؟ پیف پیف. فسلفه و اصول رو تحریف می‌کنن. میگن مسخ کافکا یعنی همون که من، تو بچگی به دوستم گفتم: دیدی سوسکت کردم!! میگی آقا این نیست. میگن باشه تو کافکا در کرانه اصلا. میگی یعنی چی؟ میگن همینی که هست. مفهوم زیبایی‌شناسی وَ چیستیِ هنرتجربی هم جا نیوفتاده. همین رو هم بگی می‌فرمایند : باشه تو اصلا یک تجربه‌ی زیبا :) از طرفی بخاطر شرایط موجود همه پارانوئید شدن وَ سوفسطایی به شدت. چیزهایی که برعکسش داره تدریس میشه رو با جدیت بروز میدن. باور کردنی نیست. بعد 36724689/5 نفر هم تاییدش می‌کنن. بامزه نیستیم آیا!؟ پس؟ با شما موافقم که اجزایِ این جامعه باید نقد بشه. نقد چیه؛ باید شخم زده شه از نو بذر بکاریم. اما؟ نه با روشِ توسَری زدن وَ این‌که بدبخت های خُردِ عقب افتاده به خودتون بیایید! یا ما ناچیز هستیم در ادبیات، هنر و...! اینطوری چون نیست وَ یادمون نره من وَ شما یعنی آغازِ تعریفِ اجتماع. تغییر از 'اینجا' آغاز میشه نه 'آنجا'

در خطی نوشتی اینجا جای نقد اجتماعی نیست! بله. اگر اتریش بودیم! شما رو ارجاع میدم به کوچه پس کوچه‌، زیرزمین‌ها وَ پشت‌بام خانه‌ها در شوروی. ایامِ بلوغ کمونیسم و حزب کارگر. امیدوارم متوجه شده باشید منظورم رو. فقط بدونید شخصا از تمام بحث‌هایی که کردم بیزارم. دوست نداشتم نخواستم نمیخوام ولی مجبورم انگار! یک نوع ناچاری که بهش می‌گیم توفیق اجباری! افسوس همین امر باعث شده [احتمالا] کسانی که تا دیروز دوست بودند امروز دیگر نیستند وُ سرشان سلامت.

خلاصه این‌که همچنان معتقدم اون پایان‌بندی اعصاب نوشته‌ات رو بهم ریخت و باعث شد بی‌خواب شه وَ نوشته‌ی فعلی والیومِ محترم وَ هوشمندانه‌ای محسوب میشه برای رفعِ اون بی‌خوابی. زمین بازی تغییر کرد! خرسند که شما توانِ این مهم رو داری و بروز احساسی نداشتی. چه‌بسا انتظاری جز این نمی‌رفت.

جناب کامران مَن صحنه‌های عجیبی دیدم تو این کشور جایی که سرِ شخص ترکید و مویرگ‌های چشمش منفجر شد ولی دختری که تو جوب افتاده بود رو رها نکرد! متوجه‌ هستی حتما کجا، چه زمانی وُ چطور! جایی که تهران عربی حرف می‌زد! آدم‌های خیلی شریف و آگاهی که زیر چنگالِ ردای نارنجی و مشکیِ ظلم کمر خم نکردن. کسانی که بخاطر شهرت و پول تن به کثافت و لجنزار ندادن. ایده نفروختن جایگاه بخرن. استدلر ندادن خودنویس آقایان رو بگیرن! چرا؟ چون جوهر پس میده وَ تن وُ لباس رو به کثافت میکشه!! لکه‌دار میشی...!
شاید کسی اطراف ما باشه که چیزی تو چنته داره. البته این‌ها شما بهتر از من میدونی مبادا خیال کنی تذکر است. خیر. مَقالی بیش نیست.

شهریار. آن‌چنان دوست. هم‌چنان نزدیک.
شهریار عزیزم درود برتو. بله جانم موافقم. اما قطعا متوجه شدی تو این مدت که من خطوط قرمزی دارم که خوش یا متاسفانه با کوچک‌ترین تحریک متشنج میشه و رگ گردن کلفت میکنه. برای خودم مهمه این‌گونه بودن ولی بروزِ این امر اون هم با ادبیاتِ طعنه دار گاها عامل تخریب و ایجاد دشمنی است. اصلاحات لازمه و کلیدها همه خراب! بارها نقد کردم خودم رو وَ گوش چپ پیچوندم که سربه راه باش. اما جاده همچنان در دست تعمیر است! وقتی بی چیز رو خوندم یاد چندنفری افتادم که مفهوم ایستادن هستن برای من. دیدم که چه‌ها هستن. خلاصه با حکم عقل از سمت جناب کامران رفع بلا شد وَ سپاس. چه‌بسا یک امت رو نجات داد. :) / مرسی از توجه شما و سپاس که اهمیت قائل شدی و پوزش که مستقل جواب شما رو ندادم. قطعا دلیلش رو درک میکنی.

کامران عزیز امیدوارم نوشته من رو گزک ندونی که چنین امتیازی برای خودم قائل نیستم. فقط یک مخالفت صریح بود. [واقفم که همیشه زاویه نگاه موثر است و شاید بین نیت شما و دید من تفاوت باشه/اما بروز احساس همیشه آنی است و گریزی نه!] اما تمامش چیزیِ که در دنیای آدم بزرگ ها شکل می‌گیره و خطا نیست.
با آرزوی این‌که خیلی چیزها عوض شه. اندوه که همیشه برای آدمیزاد خوابیدن از بیداری لذت بخش‌تر بوده! با آرزوی تندرستی برای شما و باقی عزیزان که صبوری می‌کنند وَ سپاس از عطرافشان که ناشر تیغ به دست نیست.
17 تشکر شده توسط : Hani مهدی
آنجا که توهین و خدشه پسندیده میشد؛
آری. راست میگفتی ما بی چیز هستیم!

به نوشته شما آقای کامران دو ایراد [اساسی] میشه وارد کرد.

یک. اعتقاد دارید عطرها ناخن گیر هستند و اصلا هیچ فلسفه، عرفان، دیانت، اصالت، مَنش، معرفت، چیستی و... در خودشون ندارن وَ در مقامِ تحلیل و پردازش شخصِ ناطق یا کاتب باید همان‌گونه به عطر نگاه کنه که خاله قزی به پاتیلِ قرمه سبزی نگاه می‌کرد!
چه بسا اون نگاه هم عمق داره!! ناخن گیر هم سطحی نیست!

خب. قطعا و حتما این حرف اشتباهه وَ احتمالا مقصود شما این نیست.

دو. عطرها فلسفه و چیستی دارند. ولی ما قابلیت بررسی اون رو نداریم. چرا؟ به صرف ایرانی بودن و هزاران بلای تاریخی که سر ما اومده. به نقل خود شما : من مطمئن هستم که ما بی چیز، فقیر و تهی هستیم. از اخلاق و منش تا هنر و ادبیات و لاب لاب لاب لاب...

شما در جایگاه چشم جهان‌بین به این مسئله واقف شدید؟ یا با تمام هشتاد میلیون ایرانی ارتباط داشتید؟ آیا تصوری از مفهومِ سخیفِ عبارت توهین‌آمیزِ 'بی چیز' دارید؟؟ که اون رو به کُل بسط می‌دید؟؟ شما پدر من رو هم می‌شناسید؟ خودم رو؟ اینکه چه کتاب، رساله، مقاله و... مطالعه کردم؟ چقدر مطلب نوشتم؟ چه اندازه سینما رو میشناسم؟ چه حد به موسیقی آشنا هستم؟ بر سر کلاس چه اساتیدی نشستم و در طول زندگی چه ها تجربه کردم و آموختم؟ آیا شما فکر می‌کنید صرفا ایرانی بودن یعنی مکاشفه نداشتن؟ آیا جمعیتِ خسته، خشن، رنجور و عاصی از نظر شما یعنی فردیت های تماما باطل؟؟ یانه خیلی راحت میخوایید بنویسید منظورم اینا نیست؟؟ کلمات باردارن جناب نمیشه از زیرشون در رفت.

به حدی جمله‌ی شخص شریف شما توهین‌آمیز بود که من موندم عزیزان دقیقا چه چیزی رو پسندیدن! بی چیز! بی معرفت عبارتی بود بر پیکر بیچاره این مردم. [این حرف یک پوپولیست نمایی کثافت نیست!] بله ما بی چیز هستیم در بساط نابرابری. بی چیز هستیم که همواره در جنگ هستیم. بی چیز هستیم که دست‌مان از دنیا کوتاه است و برای خریدن یک نان اشک می‌ریزیم. ما بی چیز هستیم و باید لال بشیم. نباید بنویسیم. نباید بخوانیم. نباید هیچ کاری کنیم. ما حتی آرزو هم نباید داشته باشیم. بله ما بی چیز هستیم جناب کامران. اگزکلی. درست فهمیدی. براوو. چون زمانی که آزادی کف خیابون لخت شد وَ سوز به استخوان غذا بود وُ شلاق چماق می‌خورد وُ گردن میشکست من و شما اغذیه سران باقی موندیم و گرمای پتو به سرما ندادیم! چون بزدل هستیم. چون بلدیم فقط به همدیگه بگیم بی چیز!

بله بی چیز هستیم که من، من لعنتی آرزو دارم اطرافیانم از فرم های نگارش و کلمات تازه سر در بیارن. بی چیز هستیم که با اشتیاق از تراژدی تا سورئال رو میریزیم اینجا وسط تا شاید فقط و فقط یک نفر چشمش آشنا بشه با این محتوا و شمایل و ترکیب بندی.

شما قی کردید روی تمام خواست های بی منت و صادقانه.

اینجا کسی به کسی جایزه نمیده. کسی قربون کسی نمیره. هیچکس هیچکس رو لمس نمیکنه. جز توهین و بی مهری چه حاصل؟

بله من شخصا بی چیز هستم که همین ها رو مینویسم. برای شمایی که انقدر راحت به دیگران توهین می‌کنید. و ناامید می‌کنید یک شخص رو که در تمام زندگی تلاش کرده برای یک ذره بیشتر فهمیدن.

جناب من بسیار انسان شریف و دانا دیدم در این سرزمین. من بسیار دیدم کسانی که آگاهی رو به اسارت نفروختن. من بسیار دیدم کسانی رو که از عالم ترین ها بودند... همه رو با اطرافیان خودت مقایسه نکن جنابِ آقای مطمئن.

جناب کامران. اگر تمام دنیا از نوشته شما لذت ببرند. من اون رو یک توهین تمام قد میدونم به خودم، اطرافیانم و تمام کسانی که دیدم به چشم چه رنجها کشیدن از برای شاید وَ شاید کمی فهميدن و آگاهی!!

ای کاش حرف مفت دادگاه داشت و کلام برای این مردم معنا!

شما تنت بارون نخورده احتمالا. ندیدی یک نفر رو بخاطر دو تا برگه نوشته ساعت 3 شب از جلوی دختر بچه 11 ساله اش با چک و لگد ببرن!! تو کجا بودی اون شب؟؟ چیزت کجات بود؟ توی قاضی ناجور کجا بودی که مینویسی بی چیز هستیم. کجا بودی وقتی علی شوکتی رو تو دانشگاه کشیدن روی آسفالت و بردن... کجا بودی وقتی حراست زد تو گوش ستاره سهیل پور و خون از گوشش باز شد و هیچکس نگفت نزن. کجا بودی که مینویسی ناچیز هستیم. ما ناچیز هستیم. بله... راست میگی.

تمام درد اینجاست که این نوشته رو کسی پخش کرد که فکر میکردم مومن است. افسوس و نفرین بر ندانستن های دائم من.

بی چیز هستیم که هرکی هرچی مینویسه چشم و گوش بسته میگیم نوکر قلم خسته ات هم هستیم. چطور انقدر سنگ دل هستید. چقدر بی رحم شدید شما.

خیابون نبودید؟؟؟؟ لعنتی ها. ندیدید شرف و چیزها رو؟؟؟؟؟ شرم برشما.

آره. نبودید. زخم نخورید که انقدر آروم قربون هم میرید و بی چیز بودن رو تایید می‌کنید. بله... زخم درد داره... ای کاش ندونید چه دردی.

این رو هم پاک میکنم بعدتر. ولی خونی که اون سال کف خیابون پخش شد و تو نبودی ببینی نذاشت ننویسم!! خیلی تلاش کردم و نشد. خون جانم... خون همه چیز است. مردم اینجا خون خودشون تقدیم بانوی رهایی کردن. بی چیز نیستیم ما ای انسان.

چه زیبا نوشت منزوی
خيالِ خامِ پلنگِ من به سوی ماه جهیدن بود/ و ماه را ز بلندايَش به روي خاک كَشيدن بود
پلنگِ من،، دل مغرورم،، پريد و پنجه به خالی زد / كه عشق،، ماهِ بلند من،، وَرای دست رسيدن بود
چه سرنوشتِ غم انگيزي،، كه كرم كوچکِ ابريشم / تمام عمر قفس می بافت،، ولی به فكر پريدن بود
16 تشکر شده توسط : Hani nazanin
دی ماه سال 89 جیم.دال سه ساعت بعد از تزریقِ هروئین، حجم بالایی از ریتالین رو اسنیف و بیش از سه ساعت با چشمِ نیمه باز بیهوش شد! وقتی به هوش اومد کسی ازش پرسید کجا بودی لعنتی. فکر کردیم این بار دیگه می‌میری! [این بار دیگه] توگویی شخص بطورکلی در چرخه مرگ و زندگی مدور بود. جیم.دال همانطور که به چارچوبِ در ورودی نگاه می‌کرد با لبخند پاسخ داد: تو فاضلاب با خودم س.کس می‌کردم! ها ها ها!! سرش رو برگردوند به سمتِ کسی که سوال پرسیده بود. راش می‌دونی چیه؟ یک نوع سرخوشی و نشئگی آنی. شبیه به حسِ ارگاسم که این بار نه فقط مجموعه جنسی بلکه تمام وجودِت باهاش درگیر میشه. دست، پا، گردن، کلیه، ناخن، چشم و... در یک لحظه ارضا میشن. فهمیدی؟ داشتم به ارگاسم می‌رسیدم. نگران نباش! / آبان سال 90 در یک شبِ سرد و منزوی جیم.دال بررویِ یکی از صندلی‌هایِ یخ‌زده ی پارک لاله نشست وَ دیگه هیچوقت بلند نشد!

این تمام اون چیزیِ که پوچ گرایی فرقه‌ای برای عاقبت بشر متصور است. ایده‌ای که در اون آدمی رهاشده وُ مفلوک برروی صندلی‌های انفراد و بطلان واژه‌ی تنهایی رو مسرور وُ برای همیشه از بودن به سمت نبودنی بی‌صدا رهسپار می‌شه. همون که نیچه از بابتش هشدار داد. جریانی نه برایِ ایجاد 'بی ارزشی' بلکه برایِ تخریب وُ درهَم کوبیدنِ ارزش‌های به دست آمده. همان رانه مرگ که فروید، لاکان، یونگ و... به آن پرداختند. چرخه‌ی خودتخریبی وَ اشتیاقی برای نیستی! بعید نیست بشرِ منحرف به زودی با آئین قربانی کردن آدم بدوی به میدان بازگردد. چه بسا همین امروز هم خون می‌فروشند برای نوشیدنِ سَران وُ گروپ سکس‌های آئینی از دماغِ بینی نشده‌ی بشر بیرون زده وَ...

وی اِت آرمیس
شرارت در مایع نخاعِ جاندارِ مجهول شناور‌‌
مغز؛ ارسال دستوری شوم به سمت بازو!
مقامِ حرکت به امرِ آشوب؛ گرامرِ جنایت.
بازو به مُچ؛ مُچ به انگشت.
حلقه برروی گردن. فشار. فشار.
برروی مقطعِ تنفسِ جاندارِ معلوم!
تشریحِ خشنِ نیرو‌‌؛ افزایشِ حجمِ جبرِ متمرکز؛ فیزیکِ سَلاخی
جاندارِ معلوم؛ هایپوکسی. تیرگی ادراک.
قبل از احتقان وُ انسداد نفس اشک از چشمانش سرازیر شد
بوی قربانی شدن در جمجمه‌اش پیچید
چشمانش بسته وَ قطره‌ای خون از بینی وَ شُره‌ای از گوش او جاری شد. سرفصل؛ آدم؛ ماقبل بشر!

عطری گرم، تب دار، عرق کرده نَمور، هیستری، دارک اسموکی اسپایسی، چوبی رزینی، انیمالیک با شاهرگ های شیرین که مدلی از دل آشوبه رو ایجاد میکنن. در بین دود چوب و احوالات اسپایسی سه جریانِ منحصربه‌فرد وَ مضطرب وجود داره / یک. رایحه ای خون مانند که متعفن نیست ولی حتما استرس‌زا هست / دو. حجم وَ بویی شبیه به ترکیبِ بوی شیره، سوخته تریاک، قره‌قروت وَ چوبِ خاکستر شده. / سه. خطوط متالیکِ مرموز که دنباله‌ی بوی خون رو به تیتراژ پایانی عطر متصل می‌کنند. پایانی که به شکلِ وحشتناکی دود گرفته وَ عزادار است!

قانون. برداشت ما از پیرامون، حاصل درونیات ماست.

شخصا هیچ علاقه‌ای به این عطر ندارم ولی همواره به هنرتجربی احترام می‌ذارم و سعی میکنم بدبین باهاش برخورد نکنم / البته قابل فهم و محترمِ که یک نفر با این رایحه به انزجار برسه. هزاران دلیل میتونه داشته باشه که یکیش [فقط] خودِ رایحه است.
اما همانطور که نوشتم، خود من هم وی ات آرمیس رو نمی‌پسندم وَ اصلا نمیدونم چنین مخلوقی را چرا، چطور، چگونه و چه جایی باید استفاده کرد. یا کانسپت پشت اثر خیر را دنبال میکنه یا شر. یا این‌که اصلا خیر و شر چه مفهمومی میتونه اینجا داشته باشه! یا چرا باید با چنین لنزی به دنیا نگاه کرد و و و...! درکُل عطرِ عاصی و مُکدری محسوب میشه و مغز تو کله‌اش نیست. خیلی اطوار افیونی و افراطی داره. که چی؟ نمیدونم واقعا. ولی حس میکنم بهترِ بشر تا حدامکان از شمایلی که مغز نداره دوری کنه!


خارج قسمت. دریافت‌های حدقه چشم؛ جهان‌بینی کلی نیست!
[بااحترام بسیار بسیار زیاد-مکاتبه نه نقد-کلام نه شخص-برداشت نه اصل]
عطاری و خلق عطر هنر است. نه کالا. باتل عطر، پکیج در ویترینِ فروشگاه، مکاتبه درارتباط با مارکتینگ رایج، اصلِ استفاده از عطر و... به تعریفِ کالا و شی تنه می‌زنن! ما در مورد عطاری وَ چگونگی ترکیب حرف می‌زنیم. از خلق، کشف، ایجاد وَ انتشار! پَس؟ از هنر داریم می‌گیم نه کالا! آیا بین عطر و مثلا کمددیواری یا ناخن گیر فرقی نیست؟ بحث بر سر قیمت میشه کالا! کالا، شی، جسم، ماده و... هرکدام تعریف و تفهیمی دارند. هنر هم در این بین در بررسیِ جان دار بودن و یا خیر [حتی] قرار می‌گیره که وارد بحث نمیشیم.
هنر ابداع و بهتر است بگوئیم اکتشاف بشر است برای بهتر زیستن. [یا هر تعریف دیگری] هر آن‌چه به بشر وَ اکتشافات وی ارتباط داشته باشه به تاریخ او هم مرتبط است! [اصل منطق/بنده فقط راوی و کاتب هستم] تاریخ بشر یعنی دین، خرافه، واقعیت، فلسفه، الهام، مذهب، عرفان، تولد، مرگ، جهنم، بهشت، علوم، پوچی، تجرد، اجتماع، اقتصاد، فرهنگ، تجاوز، تعرض، روانشاسی، جنگ، جنایات، صلح، سکس، دوستی، دوری، ایجاد، روشنگری، کلیسا، ضد کلیسا، خاطره، حجریت، ادوار، طبیعت، خدا، شیطان و هزاران هزار اصطلاح و اصول دیگر! نگاه کوتاه و بعیدی به نظر می‌رسه که بنويسيم مخلوق را باید از تاریخِ خالق اون جدا کرد! بیسوادی دقیقا جایی اتفاق میوفته که ما فکر کنیم یک جامعه کاملا وَ مطلق بیسواد است! بنویسیم مطمئنم. معتقد باشیم [درپنهان] که برای ایجاد یک جریان همه باید از یک خط پیروی کنند. کسی که نقاشی‌های دوره باروک رو با زاویه‌ی یک مذهبیِ کاتولیک می‌بینه اشتباه میکنه! اونی که همون نقاشی رو با فلسفه می‌بینه اشتباه میکنه. اونی که با منطق کلاسیک می‌بینه اشتباه میکنه. اونی که با روشنگری می‌بینه اشتباه میکنه. اونی که با حدودِ نگاهِ شخصی می‌بینه اشتباه میکنه. اونی که کُمدی می‌بینه اشتباه می‌کنه. اونی که تراژدی می‌بینه اشتباه میکنه. پس کی درست...!!؟؟ جهانِ بشر بستری از دین ضد دین، فلسفه ضدفلسفه و بطورکلی جذب و دفع است. جایی که یک آرتیست [خالق] میشه سورچینلی وَ تا گردن تو کلیسا غرق. یکی میشه گوالتیئِری که تفکرات مدرن، پساکلیسایی حتی ضدکلیسایی داره. یکی میشه میانه رو منطقی فلسفی مثل تاور! چطور می‌فرمایند این‌که عطر آغشته به فلسفه و دین میشه یعنی ما بیسواد و پشت کوهی هستیم و یا نه من این رو نگفتم اصلا! حیف نوشته‌های خوب و ظریفی که در پایان‌بندی خراب میشن. این هم دقیقا جایی اتفاق میوفته که حس می‌کنیم فهمیدیم چه خبرِ. مرز بین نظر شخصی و آسیب رو گم می‌کنیم. تایپ نه شرقی نه غربیِ منسوخ شده‌ای که در تعریف خودش حل میشه. یعنی ایده ای که فکر می‌کند عطر یعنی رایحه وَ موسیقی یعنی لا در گام چهارم پیانو! نخیر. هنر داستان داره عزیزم. خیلی زیاد [هم] داستان داره. باید آغشته بشه. کتاب ساده ی فسلفه هنرها رو مطالعه بفرمایید! ببینید نگاه اصولی به مخاطب هنر چیست و یک مخاطب واقعی باید چطور باشه و چگونه ببینه...!!

معتقدم در نهایت هرکاری کنیم جبر و خدشه از نوشته های ما بیرون میزنه. این مسئله به ژنتیک ربط نداره. تاریخ عزیزان؛ تاریخ! [غالبا] تبدیل به یک کج دهنی سیال شدیم. از شخص خودم تا باقی...!
22 تشکر شده توسط : Rezvani Hani
الفبایِ نابینایان؛ فهمِ بریل منوط به لامسه است؛ نه بینایی.
نسخه‌ای جوان برای هرگز ندیدن.
گاهی اوقات برای اینکه بتونی همچنان زنده بمونی باید از هنگامِ گود وُ مقعر خودت بزنی بیرون! به شوپنهاور بگی بیخیال وُ برگردی روی سطح. باید تو گلدونِ شیشه‌ایِ لیسیانتوس های بنفش و سفید آب بریزی. به شمعدونی بگی ببخشید وَ اون چند تا شاخه اسطوخودوس که بخاطر رفتارت اخمو شدن رو ببری بذاری کنار پنجره. باید تمام کتاب‌های نخونده وُ خونده؛ چِک‌هایِ پاس شده وُ نشده رو بندازی بغلِ تنباکوهایِ تلخ وُ ترش وَ بگی : عزیزانم؟ گورباباتون :) اونجاست که پای این دست عطرها به داستان باز میشه. یا اون دست فیلم‌ها، موسیقی‌ها، کتاب‌های کمیک کمدی و...
دوش می‌گیری؛ بدونِ اینکه مو و تنت رو کامل خشک کنی دَه پونزده پاف از محتویاتِ باتلِ آبیِ دوست داشتنی رو اسپری میکنی روی پوستت. دوست داری اُوِردوز کنی. پوستی که بارها زیر دندانِ حیوانات پاره شده وَ آتش وُ دود به خودش دیده.
عطر بهت میگه : کُن'نیچیوا! اوهایو گُزایی'مِس :)
تو میگی: سلام. صبح تو هم بخیر :))
با پای خیس از رویِ نوشته‌هایی که کَفِ خونه پخش و پَلا شدن رد میشی. گوی شیشه‌ای بامزه‌ات میوفته زمین وُ با غُرغُر قِل می‌خوره میره کنار کوسَن‌هایِ خپِل وُ دَربِدر. بهشون میگی بینوایان. ویکتورهوگو خمیازه می‌کشه میگه جانم؟ میگی باشما نیستم قربان!
دنبال کلیدات می‌گیردی. پات میخوره کتابِ هگل شوت میشه زیر شوفاژ؛ خدایگان با بنده هاشون از جگرِ صفحه‌ها می‌زنن بیرون. بلند میخندی وُ میگی مردک حقت بود! میری سمتش، بَرِش می‌داری میندازیش تو سطل آشغال! سریع پشیمون میشی. از سطل آشغال دَرش میاری میذاریش داخل کابینت!! هگل سرنوشت تلخی داره در دستان تو. شعرهایِ شیمبورسکا، بودلر، پوشویاتوسکا، پلات، آلن پو، دسنوس وَ پوشکین رو با لبخند برمیداری می‌ذاری روی اون میز چوبی بزرگه بغل پنجره. ثابت می‌ایستی وَ بهشون نگاه میکنی. یاد چهره آلن پو وَ یکی از شعرهاش میوفتی
در میانِ خروشِ امواجِ مُشوشِ ساحل ایستاده‌ام
دانه‌هایِ طلایی وُ درخشانِ شن در دستانم
چه خُرد و کوچک؛ از میانِ انگشتانم سُر می‌خورند
خدایا! مرا توانِ آن نیست که محکم‌تر در دست گیرَمِشان؟
یا تنها یکی از آنها را از چنگالِ موجی سَفاک بِرَهانم؟
آیا سراسر زندگانی تنها یک رویاست؟؟
تو ذهنت تکرار میکنی.
آیا سرار زندگانی تنها یک رویاست؟ سراسر زندگی تنها یک رویاست. زندگی تنها یک رویاست. تنها یک رویاست. یک رویاست. رویاست. رویا...! وِلو میشی روی یک کاناپه ی بزرگ و زشت. بیخیال پیدا کردن کلیدها! به خودت میای میبینی اووو یک عطرِ خجالتی داره از نردبونِ تنت بالا میاد. عطری که دوست داره اعتدال داشته باشه وُ رگه‌های تلخ رو با احترام تحویلِ حال و هوای متفاوتِ شما بده. باصدای بلند میگه در کنارِ آبی؛ سبز و تازه هم هستم. بله که هستی :) هربال و چوبی که جریان نامدارِ اسپایسی تو قلبش وجود داره وَ مرکبات می‌شناسه قطعا! حسی داره شبیه به چوب‌های معطر که خزه دار هستن وُ مغز سرد دارن وَ روی سطحِ یک جویِ کوچولو شناور شدن! درِ گوشِت میگه من فقط تلخ نیستم. دقت کن. ترش و شیرین بودنم رو چشیدی تا حالا؟ :) همه تو تابستون و بهار دوستش دارن ولی تو دوست داری در اوج سرما با این دختر قشنگ وقت بگذرونی.
تو می‌مونی وَ چشم‌هایی که دیگه درشت نیستن!! :)
یه تیشرت با تم زرد خورشیدی که یک قطره رنگِ سرخِ بزرگ روش متلاشی شده رو با شلوار جین یخی تنت میکنی. گروگشاد :) اسنیکر سفید ساده وَ کاپشن شیری خاکستریِ کنزو. وَ؟ کاسیو :)
لبخند پشت لبخند. کاری که بلد نیستن خیلی‌ها وَ بابتش به زمین و زمان فحش میدن.
میشی چیزی که هیچکس انتظارش رو نداره.
اون همه رنگِ روشن تو قلب سرما! به کسی چه ربطی داره؟ تو عاشق این هستی که وقتی برف میاد لباسِ رنگ‌ِ روشن بپوشی!
بیرون رو نگاه میکنی
برف داره یه حال اساسی به شهر قراضه ی مافَنگی میده
تو آینه به چشم‌هات زل میزنی
مردمکِ چشمت بزرگ و کوچیک میشه.
اون برقِ کهنه هنوزم اونجاست...
به خودت میگی: سلام.
تصویر توی آینه جواب میده : سلام. کجا بودی این مدت؟
می‌خندی و سرت رو برمیگردونی....
یاد یک جمله از کتاب آدمخواران ژان تولی میوفتی
'طوری میخوام برقصم که انگار فردایی نیست'
فلسفه بهت یاد داد مهم اینه از کجا به اقسامِ جهان نگاه میکنی! تو می‌تونی از سیاهی نور بکشی بیرون. برای همین از اون کتاب این جمله یادت مونده :) همون فسلفه میگه اگر به سیاهچاله نگاه کنی سیاهچاله هم بتو نگاه میکنه!! هشدار :)
حس میکنی یک نور سفید جمجمه ات رو پُر کرده
هدفون رو میذاری روی گوشِت‌
ترک اسکای ان سَند پاول کالکبرنر رو پلی میکنی؛ ببخشید جنابِ باخ :)
فِلاینگ تو د مون :) وی بِلد آپ کاسِلز؛ این دِ اسکای اند این دِ سَند
دِزاین یور اون وُرلد. اِینت نوبادی اندرستند. آی فایند مای سلف اِلایو... پرواز به سوی ماه... و و و :)
میزنی بیرون. بین آدم‌ها راه میری
بو میکشی. عمیق. بوی زمستون، برگ و چوب‌های نمدار. مه! اوزونیک :) وَ گوشت! بویِ تنِ آدم‌هاست
تنه میزنی به بعضی‌ها و لبخند تحویلشون میدی
یکی همین وسطا میگه اووو چه بوهایی هم میده
لبخند. مرسی.
تنه زدن! حس زنده موندن بهت میده. حس جان داشتن؛ حس واقعی بودن
نیاز داریم گاهی بیخیالِ چرندهایی بشیم که از سلاخ خونه‌ی مغز آدم‌های ناخوش بیرون میزنه
گاهی باید فتیش های رادیکال رو کنار بذاریم و از چندتا بوسه‌ی سرپا وُ مضطرب لذت ببریم.
گاهی نیاز داریم مثل ارتش آبی رنگِ ژان گوتیه باشیم! اصلا گلابی بشیم :) نیاز داریم اَبِرکرومبی شیم؛ فیئِرس :) یا دولچه ان گابانا لایت بلو؛ فوراور. باید آبزی بشیم گاهی. بریم کف اقیانوس دنبال نِمو بگردیم. شغگی! یک شاخه رز گنده به خودمون و بقیه هدیه بدیم. بیخیال سلیقه. شیرین باشیم جایِ تلخ! دوست جای دشمن؛ عسل جای زهر. بریم سر قرار با مادر هاچ؛ زنبورعسل :)
نیاز داریم چشم تو چشم باد بایستیم و دستامون رو باز کنیم
برای لحظه ای فقط وَ فقط! از بودن خودمون لذت ببریم
از اینکه شانس تماشای این هستی لااُبالی بهمون داده شد
از اینکه دنیا باید حضور و وجودِ مارو گردن بگیره...
نمیتونه زیر حادثه‌ی بودنمون بزنه!

گاهی برای بقا باید رنگ خاکستری رو تو خونه، کنار همون گلدون شمعدونی جابذاری. باید یاد عشق اول تورگنیف بیوفتی و با خودت مرور کنی: خوشبختی فردا را نمی‌شناسند. دیروز راهَم. خوشبختی نه برای گذشته حافظه‌ای دارد نه امیدی برای فردا. برای خوشبختی جز امروز وجود ندارد. آن هم نه یک روز؛ بلکه فقط 'لحظه‌ی حال'

گاهی برای بقا باید از هنگامِ گود و مقعر خودت بزنی بیرون و دیگه هیچوقت تو اون چاله برنگردی! به دَرَک که مردم رو گول می‌زنن و نشخوارِ غلط به خوردشون میدن وُ هیچکس متوجه نمیشه.
هی عقلانیتِ شریف! گمشو عسلم :)
گاهی برای بقا باید با یک زیرپوش بدرنگ تو تراس خونه ات بایستی و سوت بزنی :) گاهی برای بقا باید باید از هنگامِ گود و مقعر خودت بزنی بیرون وَ خیلی جدی دنبال یک عطر فول فلورال بگردی :)
34 تشکر شده توسط : Amirhossein Rezvani
تو چه کسی هستی؟ چارلز قبل از انعقاد کلام ازبرایِ ادای احترام به جنابِ جنون وُ خاندانِ سودا وَ برای معاشقه ی هرچه بیشتر با بانوی اعراض وُ دهشت آنچنان عقل باختگی، شوریدگی وَ اختلالی از فیزیکِ کوچک خود نشان می‌دهد که کلاهِ لحظه از سَرِ زمان می‌افتد وَ اربابِ دیوانگی حاضر وُ در گوش او نجوا می‌کند : فرزندِ خلف! / پس از آن بروزِ کوتاه وَ معنادار، سایکولوژیکال دارک کمدیِ چارلز به تراژدیِ اضطراب وُ خفقان سوق پیدا می‌کند وُ او باصدایی بسیار گرفته، دِنج، شیدا وَ غرق شده که پیام‌آورِ هشدار و تسلط است می‌گوید : آیم نوبادی. آیم اِ تِرَمپ، اِ بام... هيچکس! من یک خاکسترنشین هستم. یک ولگرد، یک دوره‌گرد، من یک واگن باری هستم، یک کوزه شراب وَ یک تیغ بُرنده ی بی‌رحم اگر تو بیش‌ازحد به من نزدیک شوی!!

این بُرش و پَرش از آن مصاحبه تشریحِ جزئی است از اصطلاحِ آنومی وَ شیدایی. آدمی خیلی زود در مفهوم ساخته شده توسط هجمه‌ غرق می‌شود وَ یک شب که در خلوت جلوی آینه ایستاده آرام به خود می‌گوید : راست می‌گویند! این چهره‌ی یک قاتل است.

چکیده‌ی آن مصاحبه را هنوز هم می‌توان به صورت تصویری مشاهده کرد. این‌چنین کنید. تک‌تک فِریم ها را جراحی وَ حرکاتِ گونه، اَبرو، لب، دهان، تعداد دم و بازدم، صدای اشیا وَ... را بارها به تماشا بنشینید! بعد به پنجره‌ای که نور پشت آن خوابیده بنگرید! بله درست فهمیدید نورِ نجات بخش متعلق به پشت همان پنجره‌هاست و بشر آن‌چنان در ماگمای ندانم کاری ذوب گشته که دیگر جز خدشه ای مضحک از او باقی نمانده.

خانواده‌ی چارلز منسن در شبی که شیطان بر بالین او آمد و دستور خدا نقل کرد به خانه‌ی رومن پولانسکی که احتمالا در رقیقِ مه انگلستان الواطی می‌کرده یورش می‌برند! اوت سال 1969! در آن تهاجم و تعرض شارون تِیت همسرِ رومن، ابیگِیل فولجر وَ چند تن از دوستان تیت توسط سَرانِ شَر شرحه شرحه می‌شوند!

آن‌چه از آن شب می‌خوانیم تصویری است که هالیوودِ چهار پنجم فاسد همواره تصمیم دارد از جنونِ قتل‌هایِ زنجیره‌ای وَ خطرِ خانواده‌های شَریر به ما نشان دهد. اما این بار تصویر در یک استودیو چند ميليون دلاری و بین آخ و اوخِ خانمِ بازیگر نه؛ بلکه در خیابان وُ بر سطحِ جهانِ واقع وُ عمقِ وجودیت رخ می‌دهد. جنازه‌هایی حقیقی که خونین مال در داخلِ خانه، حیاط، برروی چمن‌ها و حتی پارکینگِ خانه متلاشی شده و خونابه را به خوردِ حافظه‌ی متروکِ کُره‌ی فساد می‌دهند.

اینطور آمده که برروی یکی از دیوارهای خانه، اقسامِ جنون با خونِ شارون نوشته‌اند : خوک!

مخلوقاتِ خانه‌ی بوفرت تفسیرِ آن لحظه هستند که شخص دستِ لرزانِ خود به خونِ گرم وُ رو به لختِگیِ شارون آغشته می‌کند وَ برروی دیوارِ تبهکاری می‌نویسد: خوک! شاید نه؛ خودِ دیوار است که با یک کلمه چکیده‌ی بشر را به مفهوم می‌رساند! شاید دوباره نه؛ خودِ رخساره ی خوک است که خون از آن شُره می‌کند و برروی ابعادِ اشرفِ ها ها هایِ مخلوقات می‌چکد!!

مانند یک زیرسیگاری تنها که هیچکس دوستش ندارد. پُر از خاکسترهایی که تلفیقِ رنج و قطران هستند وُ با بزاقِ لزج آدمی تعفن به بار می‌آورند و دی ان ایِ مرموز وُ مصلوبِ بشر را به جانِ پسماندِ گوگرد تزریق می‌کنند. باید از خود پرسید چه کسی زیرسیگاری‌هایِ تا لب پُرشده وُ گندیده ی ما را در سطلِ زباله‌هایِ فراموشیِ زمان خالی خواهد کرد؟ چه کسی رَدِ بوی گند را از تن مکان پا می‌کند؟ چه کسی بررویِ واژه خوکِ نوشته شده بر سطحِ دیوارِ ایجادِ آدم رنگ سپید می‌پاشد و آیا آن رنگ فقط مخفی کاری نیست؟ آیا آن خوک تا ابد زیر سپیدای تقلبی باقی نمی‌ماند؟ چه کسی بویِ گَندِ دود وُ چرکِ ذهن آدمیزاد را به بازیافت می‌برد؟ ناجی در کجایِ آسمانِ بی‌قید به خواب رفته که این‌چنین عشوه ی ظهور دارد؟ چه کسی بررویِ شانه‌ی دوپای جادو شده خواهد زد وَ زمزمه می‌کند نجات در بالین تویِ لعنتی به خواب رفته وُ نجات دهنده زیر طمعِ الهیِ بشر برای همیشه مُرد! چه کسی به ما یادآور خواهد شد هیچ شزم و جنگاوری برای صلح فرستاده نخواهد شد...! اَبرواژه ی خدا عدالت، راستی، آزادی وَ صلح طلبی است؛ در تو تزریق شده که باید با آن به جنگِ آخر بروی! از برای چه خاموشی مفلوک؟؟!! بدان که تویِ مصلوب خدا که هیچ؛ شیطان را هم ناامید کردی!! که آیا من از برای این نِفله با ایزد یکتای خود جنگیدم؟؟

این عطر آن لحظه است که کثافتِ درونِ بشر مفهومِ ارگاسم به خود می‌گیرد و زیر قهقهه های ضلال وُ فتنه برروی پوستِ امنیت فوران می‌کند وُ حاصل نطفه‌ی اغتشاش است و بَلوا!
رِیک ان روئن ایما و تمثیلی است از واقعیت. دود دارد برروی چوب ها جاری وُ چوب که در ادویه آغشته می‌شود وَ رایحه ای به حدود حیوانی که مخفی می‌شود مبادا او را بیابند؛ رزین وَ ریشه مانندی آب خورده که در باغِ ساحره ها مفاد جادو در خود دیده...!

بسیارند هنرهایی که نبی هستند و خبری نهان در خود دارند که چه بسا اصالتِ هنر همین است! در سینما بیداد می‌کند آگاهی و موسیقی وَ نقاشی بسیار! این‌ها هشدار هستند نه تبلیغ. خشونت و لجنزارِ برخی هنرها ازنظرمن برای این خلق می‌شوند که برق باشند بر پیکر بیخیال بشر! که هی رَم کرده‌ی وارونه اگر نَجُنبی عاقبتِ تو این کثافت هاست وَ یک خوی تندِ حیوانی که بوی عفونت از بالین گندیده اش برمی‌خیزد و هر آنچه با بیچارگی کاشته‌ای به میهمانی آفت می‌برد! تو ای غارنشینِ نوین نما بدان که هنوز شکارچی هستی و اگر از محتویات داخل جمجمه استفاده نکنی تا ابد وحشی باقی می‌مانی و زمانی خواهد رسید که چون کلیشه‌های کلاسیکِ رُمی واقعا گرگ خود باشی و خویشتن شکار کنی!

اینجاست که فلسفه‌ای چون هستی گرایی وَ بزرگانی همچون سورن کیئِرکِگور، گابریل مارسل، داستایوفسکی و... به داد بشر می‌رسند! دقیقا جایی که هشدار می‌دهند ای آدمیزاد خیالاتی نباش بلکه مراقب وَ محتاط؛ وَ بدان چه به خوردِ خیکِ همه چیز پذیرایِ تو می‌دهند. هر عطری را استشمام نکن، هر مذهبی را نپذیر، هر سینما نقاشی وَ موسیقی را دنبال نکن، هر کلامی را تایید نکن. از هوش خود استفاده و خود را بیش از پیش بشناس. عالم را درک کن و جایگاه خود در پازلِ هستی را قدربدان! اینجاست که باید اندیشید چرا نیکولای بِردیاف خروج از سلطه‌ی اشرافیتِ خام را همیشه مقدس می‌دانسته!!

افسوس! اینجا فلسفه را در اینترنت می‌خوانیم و بریده هایش در پلتفُرم های مجازی آپلود می‌کنیم وُ دختر یا پسری آرام با ما می‌گويد تو فیلسوف کی بودی؟ با شادی می‌گوید من فیلسوف تو هستم توی سرخ و سفید...!

فلسفه منچ و هفت سنگ نیست که با چندبار بازی آنرا بشناسیم و تفسیرش بفهمیم. ای کاش می‌دانستیم مثلا سارتر تهوع و شیطان وخدا را برای چه نوشت و هدفش چیست!! فاصله ای است بی حد بین درونیاتِ فلسفه و برداشت هایِ موضعیِ ما. به امید آگاهی و خلاصی بشر از ستم و نابرابری.
27 تشکر شده توسط : آنا ب rick

تمامی خدمات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است.

هرگونه استفاده از مطالب این سایت بدون اجازه مدیران آن غیر مجاز بوده و تبعات آن بسته به نوع تخلف، متوجه افراد خاطی خواهد بود.

Iran flag  Copyright © 2007 - 2024 Atrafshan.ir